پرینتر زندگی

همچنان که به صفحه اکسل با دقت نگاه میکند، می گوید:"شیت اصلی که مشکل داشته باشه، تا آخرش همش مشکل داره!"

شیت اصلی!

چند روز بعد درحال پرینت کردن هستم ...برگه ها یکی بعد از دیگری از پرینتر بیرون میایند و من با خودم به شیت اصلی مشکل دار فکرمی کنم و صدای پرینتر من را به زندگی می برد .به شیت اصلی که برای خودمان ترسیم کرده ایم و در نتیجه پرینتهایی که روزگار برایمان بی محابا ثبت میکند.کجا ایستاده ایم که این چنین جوهرمان دارد ته می کشد و هیچ کس را نمی یابیم که لااقل این کارتریج وجود را شارژ کند تا خاکستری رنگ نباشیم. تا قوی و پر رنگ باشیم و کج دارو مریض عمر را صرف نکنیم.

کاغذ پرینتر تمام شده....کاغذ بر می دارم ...دست هایم می لرزد و از خودم می پرسم روزی که کاغذ زیستنم تمام شود، آیا ...

تمام حواسم می چرخد در لابلای چرخ دنده های پرینتر این زندگی! و شیتی که دارد برایم چاپ می شود و زیستنم را رقم می زند.شیتی که خودم به تصویر کشیده ام !با افکارم، ترس هایم، رویاهایم، دلم، روحم ووو.....حال همان را که کاشته ام درو میکنم .همان شیتی را که انتخاب کرده ام برایم پرینت میکنند و نه بیشتر .

شاید باید مکثی کرد.

شاید باید قبل از تمام شدن چند باره جوهر و کاغذ، شیت اصلی را بازبینی کرد.

شاید باید فایل جدید ساخت.

فایلی جدید به نام زنده گی دوباره !


روز عشق


خواب دیدم...خواب عشق را

و رودی که بین ما می رقصید.

نزدیک تر که می شدم جریان آب سریع تر می شد و وحشت و هیجان من افزون تر! دورتر که می شدم جریان وحشی آب رود خانه آرام می گرفت و دلم سردتر ...و من در تمام رویای مه آلود ماتم، آرام نشستم و تصمیم گرفتم ...اری !تصمیم گرفتم در مقابل تمام وحوشت آب، دل را به دریا بزنم و فاصله را شرمسار کنم.

باید برای دل زیست ...نمی خواهم دل از سرما لرز کند و اخم کند و قهر کندو فقط از تمامیتم دو چشم مات عروسکی و لبخندی  کج باقی بماند و مشتی شعار!

عشق

بدان برای آغوشت با تمام توان خواهم جنگید و هر بار بلند تر زمزمه خواهم کرد :

راه عشق است این راه حمام نیست.

آغوشت را باز کن...بدان با هر قیمتی عزم آغوشت کرده ام

و در این روز عشق، بال هایم را باز کرده ام تا در تو بسوزم.در تو که آرام جان منی

در تو که نفحه نای منی

در تو که صدای قلب منی

در تو که تمام منی

در تو که آن منی


پ.ن:

روزگار دلتان خالی از هوای عشق مباد.

عاشقی جاوید....


عشق


میان مشتی کلمه نشسته ام و  از بین همه حروفی که می شود دل را به تصویر بکشند پنجره را انتخاب میکنم.و پرده ای که تا دیروز دور حصار قلعه زندگیم کشیده بودم و امروز دیگر خبری از آن  ندارم. دیروزها پیله ای داشتم که دنیای شعر بود و زیبا یی و خلوت و امروز که به حرف پدر گوش ندادم و پرده را به دست باد سپردم دنیای آدم ها را می بینم.

آدم چه درد مند است....وسعت دردش را نمی دانستم .آدم چه گم شده میان دل این زندگی و فکر میکند که برای پیدا کردن خودش باید کار کند ،خانه بخرد، ماشین داشته باشد و در این میان به این نتیجه برسد که "یا بزن یا نزنی می زننت!""یا آهو باش یا شیر !" و این چنین می شود که اعتماد چمدانش را از میان ما بر می دارد و عشقی واقعی خلاصه می شود در همخوابگی و صورت ادم ها سفید می شود از بی آفتابی .و همدم تو میشود مشتی دکمه کیبورد و پنجره ای که دیگر پرده حقیقتش را دریده اند و زندگی شرمساری که عریان جلوی چشمانت هرزگی میکند و تو می مانی که یا تسلیم این جریان میشوی و میگذاری نخ ظریف اسارت را طوری از مغزت به آرامی رد کنند که خودت متوجه نشوی یا آگاه باشی که زندگی ورای این چیز هاست .و دل به این هرزگی دنیا خوش نکنی و در پی یافتن طعم حقیقی زندگی جاری شوی.

می دانی، زندگی همین نفس های عمیق زیر باریدن برف است ...زندگی لبخند انسانی است که بی انتظار آنچه دارد را به تو می بخشد ...زندگی شانه های یاری است که می تواند در این دَوران زمانه، تکیه گاه دَوران های افکار تو باشد.

زندگی حسی است که در قلب تو جاریست...ان زمان که به آسمان نگاه میکنی و دلت می خواهد تمام خلایق را با همه خسته گی ها، در آغوش بگیری و فریاد بزنی دوستتان دارم.

زندگی همین لحظه است....همین اکنون که دلم می خواهد سراپا عشق شوم و ببارم بر آسمان قلب آدم

قلب تو

تا دمی لبخند بزنی

تا دمی عشق خاصیت همه ما باشد .

جاده زندگی


شیب پارکینگ بسیار زیاد است.راننده تازه وارد پایش را روی گاز میگذارد تا بتواند از این شیب بالا رود .ماشین خاموش می شود .باز ماشینش را روشن میکند و کمی جلوتر رفته و باز خاموش !

با عصبانیت تمام ترمز دستی را بالا می کشد و زیر لب غرولند می کند....

این اتفاق بارها برای هر کدام از ما افتاده تا به مرور زمان یاد گرفته ایم که چطور با نیم کلاج و هماهنگی دنده و گاز سرا شیبی را طی کنیم.

امروز اما تمام حرفم این است که اگر در سر بالایی جاده زندگیت گیر کرده ای و بارها خسته شده ای و ماشین ذهنت را خاموش کرده ای، چند لحظه ای چشمانت را ببند ...نفس عمیق  بکش و آرام و بی شتاب دوباره حرکت کن .باور کن شتاب و عجله فقط تمام انرژیت را میگیرد و نمی گذارد هیچ کاری جلو برود.می دانی که این جاده زندگی شیب های تندی دارد وسر بالاهایی که گاه به صخره نوردی می ماند .بیا برای تمام سر بالا یی های زندگی خودمان را اماده کنیم تا ماشینمان جوش نیاورد،خاموش نشود و به عقب نرود.

باید آگاه باشیم، شرط عبور از این شیب های بی رحم تند،فقط آهستگی و پیوستگی است.

بی نشان

دختر پسرک با خود می اندیشد که بزرگ شده ، می اندیشد باید یاری داشته باشد باید دلداری داشته باشد دیگر.دلش رابه روزگار می زند .

لشگر آرزوهایش را صف میکند و دلش را بر سر چوبدستی اش به عنوان نشان زندگیش می زند و به راه می افتد .همه چیز مرتب است ...لشگر آرزوهایش با زره هایی طلایی رنگ به دنبالش در حرکت هستند  و دختر پسرک می رود ...می رود و سال ها می رود...انسان های  زیادی را می بیند که هر یک لشگری از آرزوهایشان را صف کرده اند و هریک نشانی را بر سر چوبدستی اشان زده اند و در اول صف به آن متعهد هستند .نشان برخی پول است، نشان دیگری کار، نشان کسی فرزند است و نشان دیگری چندین دل!نشان کسی ماسک است و نشان دیگری خشم یا عشقی بی بهانه.نشان کسی غذاست و دیگری ملک.دختر پسرک سرگردان میان نشانه های زیستن ،سرباز های آرزوهایش را رها میکند و همچنان به نشان دلش می چسبد .دلش سرد شده و جادوگر شهر به او گفته که اگر تا چند صباح دیگر دلدارش را نیابد، دلش یخ خواهد زد و بدنش منقبض خواهد ماند از سرمای این همه بی عشقی.دختر پسرک بر می خیزد ،دلش را لابلای گسیوان بریده اش می پیچد و نوازش می دهد، باید کاری بکند،نشانش را تغییر می دهد و بر سر چوبدستی اش "کار "را نصب میکند .با کار هم پیمان می شود تا دلش دیر تر بمیرد.

شب ها از کار  آهسته به خانه باز می گردد، دلش را در آغوش میگیرد....هنوز دلش زنده است و هیچ کدام از سربازان بی وفای آرزوهایش هم دیگر به او سر نمی زنند.

دختر پسرک بر فراز این روزگار ایستاده و با خود می اندیشد، شاید جهنمی که وعده داده شده بود همین جاست.جهنمی که هیزم هایش بی عشقی است و آتشش روزمرگی و اسارت.

شاید باید چوب دستی اش را رها کند و به کنجی بخزد ...به غاری یا نمی دانم شاید در لاک لاک پشتی پیر خانه گزیند یا همچون راهبی کلبه ای درامتداد رشته کوهی بیاید و تا به آخرین روز زندگی با طبیعت پیمان ببند و با مورچه ها هم پیمان شود.دخترک پسرک در امتداد آغازی جدید از فصل زندگیش ایستاده....فصل انتخاب بین رهایی و اسارت .

دختر پسرک شاید باید دل را نیز رها کند ....شاید رسم زیستن رها بودن است و هیچ بودن.شاید در این هیچ، همه چیز را بیاید .

دختر پسرک اینبار بی نشان دل به روزگار می زند....