قلعه رود خان

بعد از طي كردن مسير بسيار زيبا اما سخت تا قلعه رود خان،جايي كه داشتم كم كم از سربالايي تند كوه خسته مي شدم و فكر مي كردم اگر قلعه را هم نديدم عيب ندارد مي توانم برگردم و همين كه از اينهمه طبيعت بكر ريه هايم نفس كشيده كافيست ،دختر كوچكي حدود 7 سال كه كنارم ايستاده بود توجهم را جلب كرد.
او با آن پاهاي كوچك بيش از نيمي از راه را آمده بود . در همان موقع خانواده اش كه از او عقب تر بودند صدايش كردند و از او خواستند اينقدر جلو نرود و پيش انها برگردد.
او با صداي بلند در جواب آنها گفت:
"من به عقب بر نمي گردم،همه ء زحمت هام رو خراب نمي كنم.شما بياين بالا!"
و همان جا سرجايش نشست.
او با آن جثه كوچك چه درس بزرگي داد. عموم ما يا در گذشته زندگي مي كنيم يا تمام زحمات حال را فداي خاطرات گذشته مي كنيم.
ديگر نمي خواهم با رجعت به گذشته ،زحماتم را خراب كنم.شما چطور؟




از اینکه به کنج پیله ام می آیی و نجواهای دلم را می خوانی، شادمانم.