گاهی همچون لباس های روی بند رخت ، گیره می شویم به زندگی. و بدتر اینکه عادت می کنیم به سکون و افتاب داغ ظهر و تاریکی دل شب ! و دلمان خوش می شود به وزش گه گاه باد و لحظاتی رقصیدن در آغوش نسیم .

بعد فراموش می کنیم که زندگی چیست و در خیالمان زندگی را همینگونه می بافیم و تن رویاهامان می کنیم.

و برای لباس های دیگر روی بند رخت با آب و تاب تمام از سوختن در آفتاب می گوییم و از ترس تنهایی شب.

و این گیره ای را که ما را مهر و موم کرده به یک بند رخت ساده فراموش میکنیم.و تن می دهیم به اسارت . به روزمرگی. به عادت!

و تسلیم می شویم .

به همین سادگی

ولی من نمی خواهم تسلیم شوم و معتقدم تو هم نباید تسلیم شوی.من می گویم باید خودمان را از دست این گیره ها نجات دهیم و پر باز کنیم.

گیره ها دارند هر روز زیاد تر می شوند و وسعت پرواز ما را می گیرند.گیره قضاوت دیگران، گیره برتری طلبی، گیره حسادت ، گیره نفرت، گیره تظاهر به عاشقی و هزاران گیره دیگر ....

من می گویم بیا رها شویم از تکرار و تظاهر به زیستن.

بیا کودک شویم همچون سال های دور، و بساط خاله بازیمان را در گوشه حیاط ، زیر درخت سرو پهن کنیم.بیا زندگی را زنده گی کنیم و همچون سرو ،همیشه سبز باشیم.


پ ن:عکس از جواهر ده زیبا