بند رخت
بعد فراموش می کنیم که زندگی چیست و در خیالمان زندگی را همینگونه می بافیم و تن رویاهامان می کنیم.
و برای لباس های دیگر روی بند رخت با آب و تاب تمام از سوختن در آفتاب می گوییم و از ترس تنهایی شب.
و این گیره ای را که ما را مهر و موم کرده به یک بند رخت ساده فراموش میکنیم.و تن می دهیم به اسارت . به روزمرگی. به عادت!
و تسلیم می شویم .
به همین سادگی
ولی من نمی خواهم تسلیم شوم و معتقدم تو هم نباید تسلیم شوی.من می گویم باید خودمان را از دست این گیره ها نجات دهیم و پر باز کنیم.
گیره ها دارند هر روز زیاد تر می شوند و وسعت پرواز ما را می گیرند.گیره قضاوت دیگران، گیره برتری طلبی، گیره حسادت ، گیره نفرت، گیره تظاهر به عاشقی و هزاران گیره دیگر ....
من می گویم بیا رها شویم از تکرار و تظاهر به زیستن.
بیا کودک شویم همچون سال های دور، و بساط خاله بازیمان را در گوشه حیاط ، زیر درخت سرو پهن کنیم.بیا زندگی را زنده گی کنیم و همچون سرو ،همیشه سبز باشیم.

پ ن:عکس از جواهر ده زیبا
از اینکه به کنج پیله ام می آیی و نجواهای دلم را می خوانی، شادمانم.