شبنم

 

تصور کن چون شبنمی، روی برگی کوچک نشسته ای و خیال می کنی انتهای ارامش دنیا هم اکنون همینجاست.اما به ناگاه ،بادی می وزد....تو از دل برگ سُر می خوری تا نوکِ نوکِ تیز برگ و تمام سعیت را میکنی همانجا بمانی.جدالی بین ماندن و رفتن در تو آغاز می شود...اما می ترسی ازخدا می خواهی که کمکت کند تا همانجا در دل برگ کوچک ،در خیال آبی آرامش،به زندگی ادامه دهی،اما باد همچنان دارد  تورا از دل برگ می کند ،ترسیده ای!مستاصل شده ای! غم و نا امیدی دارد تو را کم کم می بلعد .دستان کوچکت ،هر لحظه دارد ضعیف تر می شود و در همین حین سنجاقکی می گوید:به باد اعتماد کن شبنم کوچولو....خودت را رها کن....پایین پایت آبشاریست عظیم!

اما باز می ترسی.ناشناخته همیشه ترسناک است.اما بالاخره کشمکش بین رفتن و ماندن تمام می شود و باد تو را به دریا می سپارد.

وقتی به جدال یک شبنم در لحظه سقوط و اغاز زندگی در وحدت فکر میکنم،زندگی خودمان برایم تداعی می شود.ما ،همه ما در تمام لحظات سخت،جرات تغییر نداریم چرا که نمی دانیم چه چیزی در انتظار ماست و غافلیم از این اصل ساده که همواره،همه چیز خیر است و ما را به سمت کمال سوق می دهد.

خواستم بگویم اگر در جدال بین ماندن و رفتن بسان شبنم کوچک ،مانده ای....خودت را رها کن.قطعا آغوش پر مهر پدر،منتظر توست.

عشق زیباست

 

 

تا امروز عشق را با کیفیت دیگری شناخته بودم،فکر می کردم عاشقی یعنی پیوسته با معشوق بودن،او را بوییدن و بوسیدن .فکر می کردم باید از فرسنگ ها هم حسش کنم و دلم هر ان،هر لحظه به شوقش بتپد...باید با هر نگاهش دلم بلرزد و با هر لبخندش دلم غنج برود و غوغایی به پا کند.فکر می کردم عاشقی بس، بی انتهاست!

می خواستم هر روز عاشق تر شوم.هر روز در عشق او غرقه تر شوم. می خواستم بیابمش ،ببویمش،ببوسمش و تمام قامتش را انچنان تن کنم که انگار پوست تنم شده،انگار " من" شده...یا نمی دانم این من ،دیگر بی من شده.

امروز که نگاه می کنم ،می بینم با یک چراغ روشن، دارد دلم می لرزد...دیگر چه فرق می کند "او"کجاست...کی می آید تا من ،آغوشش را تنم  کنم ،تا بی من شوم، همین که نامش عشق است،زیباست.

همین که به انتظار عشقم ،خود روشنگریک دنیاست.

آری انتظاری به رنگ عشق،عجب زیباست!