درخت

 
با درختي همكلام شدم،حرفهاي عميق و جالبي داشت.
مي گفت: ما در هر فصل سلوك و مراحل خاصي راتجربه مي كنيم.
در بهار، تسليم عطيه الهي مي مانيم و زيباترين جامه نصيبمان ميشود.از درون سبز ميشويم و در ظاهر ،شكوفه باران.
در تابستان اما،بسان انساني كه مست عشق ميشود و پرشور،پراز عشق مي شويم و در طلب وصال يار قد مي كشيم و ميوه مي دهيم و به تمام هستي بركت وجود خويش را عشق فشاني مي كنيم.
در پاييز،ديگر جدايي از يار، جانمان را به اتش مي كشد،سبزيمان رو به زردي مي رود و دل فقط معشوق را طلب مي كند،از اين رو دگر نه عطيه اي پر شكوفه مي خواهيم و نه شور جواني و داغي عشق بازي،دگر ظاهر رنگ مي بازد و عريان مي شويم از همه رنگ ها و اينجاست كه زمستان از راه مي رسد.
زمستان كه رسيد،با تني عريان و بي برگ و رنگ،با دلي سرخ از هجر و خدنگ ،به درون خويش مي رويم و با هستي و طبيعت و همه كس و همه چيز در صلح  و عشق و ارامش،خويشتن خويش را اماده حضور و وصل يار مي كنيم.و با اولين بيقراري و دلتنگي و خواستن ،از عمق ِجانِ جان ،يار جامه سپيدي به تن عريانمان مي كشد. گويي در سپيدي مرده و از نو خراباتمان را سبز مي كند و اين بشارت يعني يك گام نزديك تر شدن و به خودامدن.
و راه بدينسان ادامه ميابد تا سالها و قرنها شايد....
حال "من"،"تو"در كدام فصل هستيم؟ 
نهال وجودمان ايا در زمين ِمادر محكم ريشه دوانده ؟ ايا نور را با جانِ جانِ جان ،طلب كرده ايم؟
الهه نظري

 

دخترم هستی...

دخترم،هستي
زمان انقدر فراتر از تصورم گذشت كه امروز كه تو را در اغوش مي گيرم باور نمي كنم بيش از ١٦ بهار گذشته و تو ديگر هستي كوچولوي ديروزهاي من نيستي، تو ديگر يك دختر جوان و زيبا شده اي كه حرفهايت رنگ عروسك و شكلات نيست،حرفهايت دارد كم كم بوي دانشگاه و عاشقي و اماده شدن براي رفتن به ميدان زندگي را مي دهد.
دخترم،هستي
زندگي به همان اندازه كه زيباست،بي رحم هم ميشود ،اماده بي رحمي ها باش اما تا توان داري،انطور كه دلت شاد ميشود،زندگي كن و فرصتهايت را براي شاد بودن و چشيدن طعم خوشبختي از دست نده.
دخترم عاشق شو!
و بدان عاشقي به همان اندازه كه دلت را گرم مي كند،مي تواند قامتت را هم خم كند،دلت را بشكند و غرورت را جريحه دار كند ،اما دخترم،باهمه دردهاي راه عشق،عاشق بمان و با درد عشق،قد بكش.كه تنها راه رشد انسان،عشق است .دردانه ى من ،عشقت را محدود نكن و يقين بدان اگر عاشقي مرامت شود،دنيا را به جاي بهتري براي زيستن تبديل خواهي كرد هم براي خودت و هم براي ديگران.
همه ئ هستي من، ايمان دارم تو قوي ترين و زيباترين دختر ميدان اين زندگي خواهي بود فقط بدان،هر وقت از مبارزه هاي شخصي زندگيت خسته شدي،هر وقت دلت شكست و دنبال پناهي براي اشكهايت بودي ، هر وقت تنهايي و بي وفايي ادم ها قلبت را فشار داد با تمام وجودم منتظرت ايستاده ام تا مثل كودكي هايت ارامت كنم،برايت لالايي بخوانم در اغوشم ببويمت و زخمهايت را مرهم بگذارم و تكيه گاه خستگي هايت باشم.دخترم،همه هستي من،بدان با تك تك سلول هاي وجودم مادرانه،دوستت دارم.
 
مادرت الهه

برج زندگی

 

 

برای ساختن یک برج محکم و با قدمت ، باید پی ریزی و فونداسیون و عمق مناسبی را در نظر گرفت.

این یک جمله همه ذهنم را به چالش کشیده و مرا بر ان می دارد تا خودم  بپرسم به راستی ما برج های زندگی و رابطه امان را چطور پی ریزی کرده ایم؟

ایا عمق کافی در نظر گرفته ایم تا با اولین نگاه هرز و دل لرزه،سقوط نکند؟آیا ملاط عشق را به اندازه کافی در لابلای سیمان و اجر به کار برده ایم تا سرما به راحتی به دل خانه امان نفوذ نکند؟ایا اصلا فکر کرده ایم که می خواهیم برج بسازیم یا یک خانه باغ سبز یا یک آپارتمان کوچک در محله پر سر و صدا و دور دست، که فقط روزمرگی می کند بی هیچ عشق...

ایا اصلا اینده ای به تصویر کشیده ایم؟

من فکر میکنم اگر هنوز هیچ برجی برای آرزوهایت نساخته ای و هیچ نهال سبزی برای حیاط دلت نکاشته ای،اگر به تازگی زلزله ای قلبت را لرزانده یا شغلت را تهدید کرده یا نمی دانم روابطت را کشته ،وقتش رسیده از نو، پایه های زندگیت را بازنگری کنی.چرا که عمق زندگی تو شامل همدمت،شغلت،خودت،ارزوهایت،خانواده ات  و .... است و اگرهر کدام را سطحی فقط گذرانده باشی، با اولین زلزله این "تویی "که متلاشی خواهی شد.پس بیا از امروز ،از اولین روز های مهر،کارشناسانه و با اصول خانهء زندگیمان را با مهر بسازیم تا در مقابل سرما،گرما،زلزله و جنگ ایمن باشیم.

راستی ،پاییز مبارک.