در روزگاری که کتاب زندگی عمودی را نگاشتم، نگاهم فقط یک بعد داشت.زنده گی عمودی!

بعد ها در طول زمان  خواستم دنیای آدم بزرگ ها را تجربه کنم و وارد بازی جدی زندگی شدم و از آن عالم که آه همه چیز زیباست و عطر خدا دارد و من سرشار از عشقم دور گشتم.

شاید به قول عزیزی بعد افقی زندگی را نیز تجربه کردم یا بهتر است بگویم باید تجربه میکردم.اعتراف می کنم بعد افقی زندگی ، بس دشوار تر از آن بود و هست که من تصور میکردم.

انسان های امروز موجوداتی هستند ورای تصور!

پیچیدگی های روح انسان های امروز مرا به یاد تونل وحشت دوران کودکیم می اندازد که ازلحظه ای که سوار بر قطار می شدیم تا انتهای تونل، بیشتر اوقات چشم هایم را می بستم تا نکند اسکلتی ترسناک یا هیولایی که دندان هایش خون آلود است  را ببینم و شب از ترسش خوابم نبرد.

بعد ها نیز وقتی وارد تونل زندگی آدم بزرگ ها شدم به محض دیدن لحظه های ترسناک چشم هایم را بستم و سعی کردم نبینم.

سعی کردم باور نکنم لبخند همکاران و دوستانی ظاهری، بوی خون می دهد.سعی کردم فقط بنشینم و بگذارم قطار رد شود!

بعدها آنقدر صحنه های ترسناک زیاد شد که دیدم.چشمانم را باز نگه داشتم و رنگارنگی آدم ها را دیدم و بین دو بعد عمودی و افقی زندگی دست و پا زدم.

راهی نبود یا باید بوی خون می گرفتم یا می گذشتم.

عزیزی می گفت :ساعت بیولوژیکی زندگیت جایی متوقف شده! راست می گفت.ساعت روحم  متوقف شده در جایی که هنوز انسان ها ، لبخندشان واقعی است و دل  دارند

می دانی،می خواهم با همه دردی که می کشم ساعت روحم را متوقف نگاه دارم در همان جایی که هنوز عشق واقعی و زنده ست، هنوز مردم همدیگر را دوست دارند و عصر ها دور یک حوض آبی کوچک ، کنار عطر شمعدانی ، هندوانه ای قاچ میکنند به رنگ دل و مزه لبخند باقی بمانم.

همه این ها را نوشتم تا بگویم بعد از مدت ها امروز خوش حالم و سبک !با دستانم آشتی کرده ام و به خودم می بالم که میان همه ظلمت ها هنوز کومه کومه تشنه نورم و روحم را در ازای هیچ چیز نفروخته ام.

به همه دوستان و  دلنوشته هایم سلامی دوباره میکنم  و از امروز در هر دو بعد زندگی حرکت خواهم کرد.

شاید بهتر است بگویم....سلام زنده گی!