زندگی فنریست، سرسره وار!

 

امروز فهمیدم زندگی  یک فنر فشرده شده است.و من با تولد سفرِ سُرسره وارم را آغاز میکنم.و در هر پیچ ،گرد این فنر می چرخم و با تمام تلاش فاصله فشرده شده بین دو دایره تو در تو را باز میکنم و سُر می خورم و پیچ دایره ای دیگری را تجربه میکنم.گاهی شانه هایم خسته می شود و پاهایم از انکار راه ندا می دهد ،می نشینم نفسی تازه میکنم و می رسم به خط تکرار و چرخیدن دور همان دایره هایی که باز کرده ام.اماامروز فهمیدم هنوز کلی سرسره هست که  گِردش نچرخیده ام.

می دانی کلی از فنر زندگیم هنوز باز نشده تا انرژیش را درک کنم و بچرخم وبا تمام هیجان کودکانه ام سُر بخورم تا دایره بعدی.تا پیچ بعدی.تا تجربه بعدی.تا درد بعدی.تا شادی بعدی.تا ...

امروز فهمیدم،زندگی فنرِ پیچیدهء در همِ ساده ایست که با آگاهی می توان دورش زد.دورش چرخید و عمو زنجیر باف بازی کرد میان تمام پیچ ها .

هی فلانی ،حواست به فنر زندگیت هست؟

کجای این فنر رسوب کرده ای؟یا میان کدام خاطره زنگار گرفته ای؟

شاید سرعت سرسره زندگیت تا پیچ بعدی ،کمی درد آور بوده باشد. نگران نباش.بلند شو.همچون کودکی ات که از سرسره با سرعت به زمین می خوردی و خاکی می شدی یا پایت زخم میشد ،کمی هم گریه میکردی .اما یاد می گرفتی که چطور از سرسره پایین بیایی تا زخمی نشوی.

بلند شو.

مادرمان هستی، قطعا لباست را می تکاند و تو را با مهر ،سرِ سُرسره زندگیت می نشاند.

هی فلانی،

فنرفشرده زندگی ،محدود است.بلند شو و جاری باش میان تمام  پیچ های سخت بودنت!

نقطه درد

 

از دیدگاه من ،نقطه ء درد ،تکنیکی است برای ضربه زدن به هر کسی علی الخصوص به خودت.

گاهی بدون انکه خودت بدانی، وسط میدان مبارزه با خودت قرار گرفته ای  و خودت را حس میکنی  و افسارت را می دهی دست یک مشت خاطره و به حساس ترین نقطه وجودت ضربه می زنی.بعد نا خود آگاه فریاد  درد می کشی و مغموم  و اشک ریزان به کنج خلوت می خزی و انعکاس کلمه "درد " می شوی.

نگاه کن.! درد ، درد است و همه حروفش چه از ابتدا و چه از انتها فقط یک صدا دارد.

من هم ،من هستم.چه وسط میدان مبارزه با تو ، چه وسط میدان مبارزه با دنیای خودم.

و تو هم منی!چرا که بخش هایی از تو مرا می آزارد که من در خودم با هزاران ترفند مخفی اش کرده ام و اکنون که توناخودآگاه آشکارشان می کنی بسان شیری زخمی که خنجری دیگر به زخمش بزنند ، می غرم .

من فکر می کنم ،"درد" پیامی است برای حل یک رویداد عمیق  یا خاطره ای از زمانی دور ..."درد" صدای فریاد سلول های تن ست و بسان صندوقی می ماند که دیگر ظرفیت ندارد .صندوقی که می خواهیم با تمام توان، درش را ببندیم و به  صدای  ناله ء   جیرجیر مانندش هیچ توجهی نکنیم.

هر گاه از نگاهی،حرفی، پیامی، خاطره ای یا از صدای جیر جیر سلول های بدنت "درد"را احساس کردی ،بایست.به خودت نگاه کن.

به تمام بودنت

به تمام مسیرپر پیچ و خمی که تا امروز افتان و خیزان امده ای

صندوقچه را بگشا

بارت سنگین است

بگذار سلول هایت هم کمی نفس بکشند.

کمی رها باش

و

 این "درد" ها را رها کن.

صلیبِ شانه های من

بخشی از کتاب زنده گی عمودی 2 ، که نوشتنش را به تازگی آغاز کرده ام و این بخش را مناسب با میلاد مسیح عزیزم دید.باشد که عشق ِ پیامبر عشق بر زندگانیمان جاری باشد. 


کوله ام را برداشته و راهی کوه پیمایی شده ام.میانه راه ،سنگینی کوله پشتی خسته ام کرده.دلم می خواهد کوله را در آورده و به کناری بگذارم و بی هیچ وسیله ای به راهم ادامه دهم.اما ترس از گرسنگی،بی آبی، سرما و هزار و یک ترس دیگر مرا بر آن می دارد تا با خستگی تمام کوله را با خود حمل کنم.

کنار آبشاری می نشینم تا نفسی تازه کنم که فرشته کوچولو را می بینم.

سلام فرشته کوچولو.تو هم اومدی حال و هوایی تازه کنی؟

سلام .اومدم چشم تو رو باز کنم.می دونی مغز کوچیک جان، رسیدن به کمال یعنی درک کردن و درس گرفتن از همین اتفاق های ساده زندگی .همین اتفاق هایی که هر روز ذهنت رو مشغول میکنه و تو به جای درک کردن ازشون ساده میگذری.می دونی طبیعت ، مادر ساکتیه. بی کلام به تو درس می ده .اگر تو یاد بگیری نظاره گر باشی و مشاهده کننده اونوقت خیلی سریع درس هاش رو میگیری و لازم نیست هزاران تکنیک عجیب غریب برای رسیدن به کمال انجام بدی.

مثلا داستان همین کوله پشتیت که اینهمه تو طول مسیر باعث شد از طبیعت بکر اینجا لذت نبری و تمام فکرت رو به خودش مشغول کرد.همین کوله پشتی بیچاره ،چندین تا درس برات داشت .

فکر کن چندین بار تو زندگیت همین احساس اسارت رو نسبت به اطرافیانت داشتی و حس کردی می خوای تو بند هیچ چیز یا هیچ کس نباشی و بزاریش کنار!اما بعد باز به خاطر هزار و یک ترس، درد اون اسارت رو به جون خریدی و جز مایملک کسی  یا چیزی بودن رو تجربه کردی.

بارها رسیدی به جایی که قید عشقت رو بزنی ، قید دوستت،همسرت یا ...قید عادت های نامناسبت  رو و رها شی از همه باید ها و نباید ها و بعد که خستگی حمل کردن این بار کمی التیام پیدا کرد ،دوباره ترس از طرد شدن،تنهایی،دوست داشته نشدن یا همون ترس از گرسنگی،بی آبی، سرما و هزار و یک ترس دیگر به جونت چنگ می زنه و ساکت می شی و کولت رو می ندازی پشتت و کوه زندگیت رو می ری بالا.

درست مثل مسیح. ولی صلیب مسیح کجا و صلیب تو کجا!

مسیح؟صبر کن ،صبر کن فرشته کوچولو! کوله پشتی من چه ربطی به صلیب مسیح داره آخه؟

تا حالا به ستون مهره ها و استخوان های شانه ات فکر کردی؟به نظرت چیزی شبیه به یک صلیب پشت توو همه انسان ها نیست؟

خوب....راستش تا حالا اینجوری نگاهش نکرده بودم ولی راست میگی...چرا هست.

نماد صلیب، نماد از خود گذشتن و رسیدن به صلح است.شاید دو خط متقاطع پشت تو ،مثل داستان صلیب مسیحی که از خویش برای بشریت گذشت درسی برایت داشته باشد.شاید گاهی باید بشینی و کوله زندگیت رو وارسی کنی و سبک کنی و ببینی کجای این جاده زندگی ایستادی .ببینی صلیب شونه هات تحمل اینهمه بار رو داره تا به هدف برسه یا میانه راه از سنگینی وسایل غیر ضروری می شکنه و وقتی به خودت میای می بینی تمام توان و انرژیت رو صرف چیز های بیهوده ای کردی که ارزشی نداشت. پس همین الان بشین و هم کولت رو باز کن ببین چطوری سبک تر می شه ، هم کوله دلت رو بررسی کن ببین وقتشه از چه چیز هاییش بگذری...

یادت باشه تا انتهای زندگیت، مسیحِ صلیب خودت ،خودتی و بس!