روزهای اخر سال

آخرین برگ های دفترچه امسال را ورق می زنم...سالی پر فراز و نشیب.سالی که به من آموخت از دنیای کودکانه ام باید فاصله بگیرم و در دنیای آدم بزرگ ها خودم را پیدا کنم.دنیایی که پروانه ها را مصلوب میکنند تا دیوار مزین باشد، دنیایی که بی مهابا برگ ها را پاره میکنند تا اسکناس چاپ شود، دنیایی که با لبخند نگاهت میکنند و در خلوت لبخندت را میدرند ،دنیایی که بس سرد است و قد دلت را کوتاه میکند و حجم مغزت را میجود.ولی باید بزرگ شوم و دنیای خودم را بر اساس واقعیت ها بسازم.بر اساس انسان هایی ماسک دار با لبخندی دروغین وحرف هایی که می توان هر شب همچون روزنامه های باطله، دور ریخت و غافل از همه چیز در لاک خویش فرو رفت....
خوب یادم هست روزی را که نوشتم :
دیوار که ترک خورد
فهمیدم
خالق زانو هایم تکیه گاهم است و بس
و همین شد که پرده را کنار زدم و زره را دوباره به تن کردم و دنیای آدم بزرگ ها آغاز شد.زره مبارزه ام عینکی دارد دودی رنگ و خوش حالم که گه گاه ایزد افتابی را به زندگیم می فرستد تا این نیمه دل از سرما نمیرد و نفس هایش هنوز به دنیا باقی باشد.
روزهای آخر این سال سخت در گذر است و من نیز در گذر از خود هستم و حس میکنم دارم پوست می اندازم.یا شاید پوست کنده می شوم همچون لایه های پیاز.
خلاصه کلام....در این روزهای پایانی باید آغاز کنم باز...باید متحول شوم و همچون درختان، شکوفه کرده و بارور شوم.بروم ...باید جرعه ای نور بنوشم...خاک تنم بس تشنه است....

از اینکه به کنج پیله ام می آیی و نجواهای دلم را می خوانی، شادمانم.