ناز عشق

هر چه بیشتر عاشقت می شوم...تو سخت تر می شوی

و من غرق تمنای تو جام دلم را بدست گرفته ام و جرعه جرعه سختی هایت را می نوشم.غمزه غمزه نازت را می خرم و این غرور حقیرم را بهر تو لگد مال می کنم.

می خواهم انقدر عاشقت باشم تا منی باقی نماند و همه من،سراپا مملو از  تو باشد!

می خواهم همه من تو باشی و صدای نفس هایم تو را فریاد بزند.

تو ناز کن....من سرا پا نیاز می شوم

تو نیم نگاهی انداز و من همه چشم می شوم برای فقط تو را دیدن

فقط تو را دیدن

فقط تو را دیدن ودر  تو ماندن....

مجنون شده ام گویا و جنون عشق ،به سر دارم

می خواهم در من رسوب کنی

بیا

بیا بگذار سرا پا تو باشم....

بیا بگذار از این من رها شوم و یکپارچه با ایمان عاشق باشم.

 

یار

 

درمان درد من

فقط

قرص روی ماه توست


این روزها آدم ها را موکت کرده اند

 

به غربت فکر کرده ای؟

به غریب بودن و زیستن با مردمانی که همزبان تو هستند ولی یک کهکشان از تو دورند؟

به گل های قالی فکر کرده ای؟

که هر کدام یک رنگ وشکل دارند و اسیر زمینند .

به کهکشان فکر کرده ای؟

به هر ستاره یا هر سیاره!!!

 

فکر میکنم ستاره ها و سیاره ها و گل های قالی همگی غریبند.درست مثل من و تو .

و وجه تمایز بین انسان بودن و دوپا بودن...

فکر کنم این روزها آدم ها را موکت کرده اند!

شک ندارم! وگر نه قبل تر ها آدم ها ابریشمی تر بودند و اینهمه غریب نبودند....

خوش به حال گل های قالی فقط لگد می شوند و اسیر زمینند...خوش به حال سیاره ها و ستاره ها  که فقط کمی از هم دورند و غریبند و بدا به حال ما دو پایان

که وجودمان را موکت کرده ایم و قلبمان را حراج و روحمان را هم فروخته ایم به در آمد زایی برای روزمرگی!

فکر کنم برای همین مرض غربت این روزها زیاد شده...آدم ها حساسیت دارند به زبری!به خشونت!آدم ها جنسشان لطیف است .

باید فکری کرد .باید این موکت ها را جمع کنیم .بلند شو

بیا

نگذار مرض غربت نابودمان کند!

انسان که رو به انقراض است...هیچ!

باور کن به پایان ِ دو پایان نیز ،چیزی باقی نمانده!

فقط بلند شو و بیا!

 

دفتر روزگار

 

دفتر ۳۶۵ برگ روزگار برای سی امین بار گویا به انتها رسید و پدر دفتر جدید دیگری را برایمان خرید تا باز مشق خط کنیم و الف بای زندگی را تمرین کنیم و هر روز در قامت رعنای الف درس جدیدی رج بزنیم .چندین برگ از دفتر جدید امسال را گذرانده ایم و من همچنان باور ندارم که دفترم جدید است و نو.

همیشه کوچکتر که بودم دفتر جدیدم را جلد میکردم و برچسب نامم را گوشه اش می چسباندم با تمام خودکار و مداد های رنگیم سعی میکردم تمیز و زیبا بنویسم و این داستان را تا جایی که دفترم به نیمه نرسیده بود ادامه می دادم  و وقتی به نیمه می رسیدهمه چیز عادی می شد و من فقط سعی می کردم تمیز بنویسم و در انتظار این بودم که دفترم زودتر تمام شود و گاهی به هر بهانه ای چند ورقی از انتهایش را میکندم تا شاید بتوانم زودتر به مغازه سر کوچه بروم و دفتری جدید بخرم و شوق دفتر نو را باز مزه مزه کنم.

در این سی دفتر روزگار نیز همیشه همین گونه بوده ام...ارزوهایی نو‌ِ لباسی نو هدفی نو فکری نو و زیستنی نو را برای خودم رقم میزدم و می تاختم....بسان کسی که انگار باید در تمام روزگار چرخ بزند و سرک بکشد ولی امسال.....حس عجیبی دارم.اسب سرکش دلم انگار جایی در دفتر کهنه ام جا مانده یا شاید خوابیده !نمی دانم!شاید هم خسته است ....طفلی اسب دلم سه دهه دویده و هر بار نزار تر از پیش به قفس قلبم برگشته و شیهه ای کشیده و ارام آرمیده!

شاید از اینروست که بهار را حس نمی کنم و شکوفه نکرده ام ! شاید آغاز دهه جدید ۹۰ اینبار متفاوت تر از دهه های درد رنگ ۶۰ و ۷۰ و ۸۰ باشد.کسی چه می داند شاید باید برای برگ برگ دفتر امسالم هدف نقش بزنم و لبخند بکشم و از ماه و ستاره های دوران کودکی بخرم و به برگ برگ هر روز بچسبانم. شایداینگونه  اسب دلم که جا مانده از راه رسید و شور بهار را آورد

بگذار برای دلم بنویسم...

دل جانم

بیدار شو....بدون تو زندگی ام عطر و رنگی ندارد و بهار هنوز برایم از راه نرسیده.دل جانم باور کن قدرت را میدانم و  دیگر تو را به هر عابری نخواهم سپرد تا دستت را رها کند و تو سرگردان در خیابان زندگی گم شوی .باور کن اینبار تو را لا بلای تور و پولک نگاه خواهم داشت و عطر اقاقیا و نوای چنگ انسانی را برایت خواهم گذاشت که خودش نیز دلش را میان تورو پولک نگاه میدارد.

دل جانم  ....فقط بیدار شو!بگذار بهار بیاید.....