آفتاب ، در آیینه ام نور بالا می زند
.jpg)
چقدر صبح ها زیباست و افق خیابان ها خلوت.دلم برای خلوتی قنج می رود.جان میگیرم وقتی که میبینم سر هر پیچ ، آفتاب ، در آیینه ام نور بالا می زند
سرعتم را کم میکنم...تا از من جلو بزند..سرعتم را بیشتر میکنم تا به من برسد باز اما، فقط نور بالا میزند تا چشمانم برای لحظاتی همه جا را طلایی ببیندو همچون دوران کودکی تمام فضای اطرافم پر شود از دانه های هفت رنگ کوچکی که هستند ولی من هیچوقت نتوانستم یا دست لمسشان کنم و فقط توانستم ببینمشان.
در تونل میروم و آفتاب بازیم ناتمام می ماند.اما می دانم که آفتاب در انتهای تونل همانجا در آسمان منتظرم ایستاده.
سوار جسمم هستم. خیابان زندگیم بس خلوت است و خرسندم که همین چند ماشین اطرافم، قلب دارند.سر پیچ های سخت، درست همانجا که دستانم یاری نمی کند تمام فرمان را بچرخاند ، آفتاب برایم نور بالا می زند و می گوید:هی من هستم! تو تنها نیستی!
دوباره نفسی میکشم و پیچ و مهره تن را روغن کاری میکنم و سوار می شوم .می دانم دیگر، زندگی رسم ناگزیرش زنده بودن است.پس تا زنده ام ناگزیرم از زنده بودن .به تونل هم که می رسم دیگر مثل کودکی صدای پدر را نمی شنوم که می گفت:پنجره را باز کن و جیغ بزن و خودش با صدای بوق ممتدش همراهیم میکرد تا ترس از تاریکی را حس نکنم و بعد لحظه ای آرام میگرفت و می گفت :ببین صدای خودت را می شنوی؟
این روزها وقتی به تونل می رسم،می دانم، بیرون تاریکی ها آفتاب منتظرم ایستاده.پس جیغ نمی زنم چون صدای جیغ منعکس خواهد شد.نمی ترسم چون می دانم تاریکی ها بازی قدیمی من و آفتاب است.او قایم می شود و من اگر تشنه نورم باید پیدایش کنم.
خلاصه که اگر تو هم در پیچ وخم تونلی گیر کرده ای، نترس!جیغ نزن ، فغان نکن، بلند شو و دانه های هفت رنگ رقصان معلق را دنبال کن...بی شک در امتداد تونلت ، آفتاب منتظر توست.


از اینکه به کنج پیله ام می آیی و نجواهای دلم را می خوانی، شادمانم.