آفتاب ، در آیینه ام نور بالا می زند



چقدر صبح ها زیباست و افق خیابان ها خلوت.دلم برای خلوتی قنج می رود.جان میگیرم وقتی که میبینم سر هر پیچ ، آفتاب ، در آیینه ام نور بالا می زند

سرعتم را کم میکنم...تا از من جلو بزند..سرعتم را بیشتر میکنم تا به من برسد باز اما، فقط  نور بالا میزند تا چشمانم برای لحظاتی همه جا را طلایی ببیندو همچون دوران کودکی تمام فضای اطرافم پر شود از دانه های هفت رنگ کوچکی که هستند ولی من هیچوقت نتوانستم یا دست لمسشان کنم و فقط توانستم ببینمشان.

در تونل میروم و آفتاب بازیم ناتمام می ماند.اما می دانم که آفتاب در انتهای تونل  همانجا در آسمان منتظرم ایستاده.

سوار جسمم هستم. خیابان زندگیم بس خلوت است و خرسندم که همین چند ماشین اطرافم، قلب دارند.سر پیچ های سخت، درست همانجا که دستانم یاری نمی کند تمام فرمان را بچرخاند ، آفتاب برایم نور بالا می زند و می گوید:هی من هستم! تو تنها نیستی!

دوباره نفسی میکشم و پیچ و مهره تن را روغن کاری میکنم و سوار می شوم .می دانم دیگر، زندگی رسم ناگزیرش زنده بودن است.پس تا زنده ام ناگزیرم از زنده بودن .به تونل هم که می رسم دیگر مثل کودکی صدای پدر را نمی شنوم که می گفت:پنجره را باز کن و جیغ بزن و خودش با صدای بوق ممتدش همراهیم میکرد تا ترس از تاریکی را حس نکنم و بعد لحظه ای آرام میگرفت و می گفت :ببین صدای خودت را می شنوی؟

این روزها وقتی به تونل می رسم،می دانم، بیرون تاریکی ها آفتاب منتظرم ایستاده.پس جیغ نمی زنم چون صدای جیغ منعکس خواهد شد.نمی ترسم چون می دانم تاریکی ها بازی قدیمی من و آفتاب است.او قایم می شود و من اگر تشنه نورم باید پیدایش کنم.

خلاصه که اگر تو هم در پیچ وخم تونلی گیر کرده ای، نترس!جیغ نزن ، فغان نکن، بلند شو و دانه های هفت رنگ رقصان معلق را دنبال کن...بی شک در امتداد تونلت ، آفتاب منتظر توست. 

غزل آزادی


کنار استخر ایستاده ام.

دل آب را که قلقلک می دهم تمام وجودش می خندد.از موج لبخندش دلم ضعف می رود و خودم را در آغوشش رها می کنم.

سرا پا آبی می شوم...سرا پا آرامش

و ذره ذره لبخندش را در جانم ذخیره میکنم.آخر می دانی که این روزها آرامش نایاب شده و همچون عروسی می ماند که گهگاه روبنده اش را کنار می زند و دلبری میکند ...دیگرهمچون ماه  اسمان امشب نیست که  دایره وار طلایی رنگ کنار پنجره ام یرقصد و آنقدر کلافه ام کند تا مجبور شوم قورتش بدهم و کمی بچلانمش که بس است دلبری آخر ! هلاکم کردی امشب ماهکم!

آرامش این روزها رنگ وبوی صندوقچه مادر بزرگ را دارد در انتهای انباری باغچه ای تاریک ...که باید دل داشته باشی و فانوست را روشن کنی و ارام از لابلای همه داستان های جن و پری مادربزرگ رد شوی و ته انباری تاریک میان ترمه و پولک شاید فقط بتوانی عطرش را نفس بکشی...عطر قدمت ...عطر ارامش...عطر جرعه ای نور!

خلاصه کلام...با قلقلک کوچک دست من، تن آب لرزید .حال می اندیشم با قلقلک افکار من چگونه تن دنیا خواهد لرزید؟

یا بهتر است بگویم باا قلقلک افکار ما تن دنیا چه خواهد شد؟

من تورا بارها در ذهنم نقش میزنم....گاهی با عشق...گاهی با نفرت...گاهی با حسرت...گاهی با ...خودت بهتر  می دانی!

ما همه هر روز همدیگر را نقش میزنیم.و در این دنیای تضاد، از سیاهی تا سپیدی می رقصیم.

اما این روزها می ترسم

این روزها همچون فیلم شعله، حاکم شب شیشه دلهایمان را شکسته و مجبورمان کرده بر روی خورده شکسته های دل هامان برقصیم.

خون زیادی از انسان رفته....انسانیت در حال نابودی است.

بیا فانوس ها یمان را برداریم و با ریسمانی بهم وصل شویم و  برویم سراغ صندوقچه مادر بزرگ.

باید نور را ازاد کنیم 

آزادی نور فقط با وحدت ما محق می شود.

باید نور را آزاد کنیم.

باید در روح بشر برای آزادی نور غزل بخوانیم....غزل آزادی!

یاد


هر شب از خودم می پرسم، امروز چند تا کار خوب کردی؟

بعد خودم تشویق میکنم خودمو یا می گم ای بابا! کار خوب کیلو چنده !

امشب که داشتم روزمو ورق می زدم نگام به کفشام افتاد. مدت هاست گوشه اتاقم نشستن و نگام می کنن.کفش های کوهم رو میگم! از قصد گذاشتمشون جلوی چشمم.آخه می دونی با دیدنشون لبخند میاد رو لبام و به عشق هوای تازه یه نفس عمیقی میکشم....

بعد یاد خودم افتاد تو گوشه ذهن آدما!

چند نفر وقتی تو گوشه ذهنشون یاد ما می افتن لبخند میاد رو لباشون؟

چند نفر میگن یادش بخیر...

چند نفر میگن خدا ازش نگذره و کلی لیچار بارمون میکنن و ناله و نفرین بدرقه زندگی خودمون  و نسل بعدمون؟

نمی دونم؟!!!

فقط می دونم باید مثل کفش هام باشم.البته نه کفش های پاشنه بلند مهمونیم یا صندل های تابستونی !باید مثل کفش کوه باشم.تو سنگلاخ و برف و بورانو بهار و گل و...همیشه تا جون دارم وفادار باشم...تا وفتی تو، تو گوشه ذهنت یاد من می افتی....لبخند بشینه رو لبات...نفس عمیقی بکشی و دلی تازه کنی....


پ.ن:تمام جونم....فدای لحظه ای لبخند تو تجسم حقیقی عشق!