اطلاعیه!به یک بادکنک فروش نیاز فوری داریم.

به آدم بزرگ ها که نگاه میکردم در چهره اشان مشتی خشونت بود و جدیت و هر از گاهی شاید لبخند.
به خودم قول میدادم، بزرگ که شوم باید دلم کوچک بماند.
بزرگ شدم و تا همین چند وقت پیش هم دلم کوچک بود و پی هر بهانه ای لبخند رج میزد...باید آدم ٍبزرگ ٍ دل کوچکی می شدم! این عهدم بود.
و چه ساده عهدم ترک خورد و آدم بزرگ ٍدل بزرگی شدم که دلش همچون بادکنکی هر روز ورم میکند و نمی داند اخم باید بکند تا آدم بزرگ ها او را با الاکلنگ اشتباه نگیرند و جرات کولی گرفتن را از خیالشان خط خطی کنند یا میشود هنوز با ابر ها شکل بازی کرد و منتظر رقص قاصدکی ماند و دنیای آدم بزرگ ها را رها کرد.
میدانی دنیای آدم بزرگ ها را دوست ندارم.
دنیای آدم بزرگ ها پر است از نردبان!نردبانی لرزان که پایه اش بر دوش دیگریست!
راستی دندان نیش آدم بزرگ ها ، وقتی می خندند ، برق می زند...شبیه گرگی که میخواست شنگول و منگول را بخورد ... من از دندان آدم ها می ترسم.تازگی ها شنیده ام دندان آدم ها، روح میدرد!من روح کوچولویم را دوست دارم ودنیای آدم بزرگ ها را دوست ندارم.
بادکنک فروشی برایم پیدا کنید.باید همه بادکنک هایش را بخرم ! میخواهم از این زمین پرواز کنم...
لطفا،زودتر!!! بادکنک فروشی برایم پیدا کنید....


از اینکه به کنج پیله ام می آیی و نجواهای دلم را می خوانی، شادمانم.