در خیابان به راه افتاده ،سر در گم در خویش است .به مغازه ها نگاه می کند ظروف آشپزخانه ،مبلمان ،پرده های زیبا ،فرش ،در خیالش تک تک آنها را انتخاب می کند و در خانه ای خیالی می چیند .

آه قاب عکس ها را فراموش کرده !چند قدم جلوتر چند قاب زیبا  را نیز انتخاب می کند و در خانه اش روی دیوارکنار  شومینه ،می آویزد .دختر و پسری را می بیند که دست در دست، از کنارش رد می شوند و محو یکدگر شده اند .

لبخند می زند ...امید وار است این محو بودن ادامه دار باشد و به سال برسد لااقل !

به تصویر خیالی خانه اش باز می گردد همه چیز را چیده ...فقط عشق کم دارد و همسری که از راه برسد و او با بوسه ای به استقبالش بشتابد ...

به کودکیش باز می گردد و عهدی که با خود بست !همیشه عاشقانه زیستن !و امروز که دیگر روبه پیری است می فهمد چقدر امروز  عشق معنای متفاوتی دارد .

عشق ،بسته به میزان دارایی پدر ،کم یا زیاد می شود .بسته به ویلای مادرش یا حساب سر انگشتی ارثیه اش ،بسته به میزان توده چربی ها و لاغر بودن ،بسته به میزان درآمد ماهانه خودش ،اتوموبیلش و خیلی چیز های دیگر تعریف می شود و میزان ماندگاریش !خدا داند .

و میزان عشق هایی که برای گذراندن زندگیست ،بسته به روابط جنسی است و تا زمانی ماندگار است که هوسی جدید تر را بیابند و اسیر دلبری های دیگری شوند .

دلش می گیرد !کاش همان روزگار کودکی بود که چادر نماز مادرش ،کشتی خیالیش  می شد و آنرا  روی زمین پهن می کرد و با مرد خیالیش در آن اقیانوس ها راه را می پیمود .کاش دلش امروز نیزکه به همان چند بیسکویت کرم دار  که آذوقه راهشان بود خوش بود ،خوش می بود و زندگی و عشق و اعتماد ،در واقعیت اینقدر بازی  پیچیده ای نبود .

کاش خوشبختی ساده بود و نقاب نداشت !کاش عشق نیز نقاب نداشت  و تو وقتی عاشق می شدی دل محبوب را می دیدی .درست مثل دانه های انار ...که سهراب می گفت : دلشان پیداست.و خودت سعی نمی کردی حدس بزنی که آیا باید روی او حساب کنی یا نه؟

خانه ئ خیالیش را از ذهن همچون کاغذی مچاله می کند و به دور می افکند و دست خودش را عاشقانه می گیرد و از کنار همه مغازه ها با سرعت رد می شود و امروز می فهمد تنها زیستن چرا اینقدر سخت تر ولی امن تر است .

و امروز می فهمد ،بی اعتمادی و بی عشقی را و اینکه ،چرا کسی نمی خواهد زنده گی را زندگی کند....