مامی جون...این زندگی یعنی چی؟همش همینه؟هی باید برم مدرسه بیام خونه !مشق بنویسم !تلویزیون نگاه کنم ،درس بخونم؟

خسته شدم .

به دخترکم نگاه می کنم .در ده سالگی رسیدن به این مرحله کمی زود است .در حالی که موهایش را باز می کنم تا برایش شانه کنم و ببافم از او می پرسم ،خوب اگر زندگی تو شبیه یه مزرعه بود دوست داشتی چه شکلی می شد؟

-دوست داشتم ،یه مزرعه سبز داشتم ،با کلی درخت !یه رودخونه وسطش داشت و...

میزارم یه کم تصویر مزرعه خیالی زیباش رو تو ذهنش ببینه و بعد می گم ،خوب به نظرت این مزرعه خود به خود سبز می شه؟

می گه نه !

می گم پس مراقبت می خواد !

میگه :بله مامی جون .خوب حالا تو از الان که کوچولویی ،مزرعت رو باید شخم بزنی و شروع کنی تقسیم بندیش کنی !

یعنی ،آرزوهات رو بشناسی !آرزوهات میشن دونه های مزرعت که می خوای  بکاری !تا برات سبز شن و ازشون مراقبت کنی !تلاش کنی تا وقتی بزرگ شدی مزرعه بزرگ و سبزی داشته باشی !

مثلا به مامان بگو،بزرگترین آرزوت چیه !

-اینه که انگشتم جادو شه !تا هر بچه ای رو می بینم که خونه نداره ،غذا نداره، با انگشتم سریع براش ظاهر کنم .می شه مامی جون مگه نه !

نگاهش می کنم .نمی خوام وارد بحث های ماورایی  شم !و می گم :پس اولین دونه ات می شه ساختن یه مرکز خیریه برای بچه های بی سرپرست !

حالا باید بری بشینی برای مامان نقاشی مرکز خیریه و اسمش و ما بقی دونه هات رو بنویسی و بیاری !

چشم مامی جون !پس چرا همه آدم بزرگا فقط می رن سر کار !میان غذا می خورن !با بچه هاشون بازی می کنن و می خوابن ؟تو مزرعشو ن فقط همین کارا رو کاشتن !

آره گلم .آدما با هم متفاوتن خوب !مزرعه هاشون هم متفاوته !یکی یه مزرعه سبز و دوست داره که توش انواع درخت ها و انواع گل ها هست

یکی یه مزرعه خشک و بیابونی و سرد رو دوست داره و عادت کرده به فضاش !

وای مامانی مزرعه من باید خیلی بزرگ شه !من دوست ندارم همش یه کاریو تکرار کنم !

بافتن مو هاش تموم می شه ...نگاهش می کنم و حس می کنم بیقراری روحش ،خیلی بیش تر از آن چیزیه که من فکر می کردم ...گاهی آدم ها تا پنجاه سالگی هم فکر نمی کنند که هدفشان از تولد چه بوده !از کجا آمده اند و به کجا خواهند رفت. شاکرم ،شاپرکی دارم که از ابتدای زیستن بیقرار نور است ....و می دانم کسی که می فهمد ،سخت تر خواهد زیست .