گیس بریده
گیسوانش را که برید
زنانه ایستاد
و در چشمان خشن زندگی نگریست
پلک هایش آبستن درد بود
و لبخندش از حقارت راه خبر می داد
عهد بست با خویش
تا دوباره گیسوانش بتواند در باد برقصد
زندگیش را بسازد
در دور دست ها که هیچ آشنایی نباشد
تا زخمش را زخم کند
باید خودش را جمع کند
چمدانی بردارد و زود تر برود
دیگر مجال نفس کشیدن ندارد
باید برود
یاد کودکی بخیر !
نمی دانستم مار و پله بازی آن دوران ،نمود واقعی زندگی بزرگسالی خواهد شد .
کاش یاد گرفته بودم ،تاس را چطور بین انگشتانم بچینم تا جفت شش بیاید یا هر عددی که لازم بود .
هر چند هیچگاه متقلب نبوده ام .......
این نیش مارها،عجب مهربان و باوفایند .تا دوریت را می بینند با بوسه اشان ،شرمسارت می کنند !
باید دنیایی بی مار تر پیدا کنم !تا سالم تر زندگی کنم !
گاهی اوقات بی وفایی را دوست تر دارم !
گیسوانش ،
مار های باوفایی بودند
که بریده شدند !

از اینکه به کنج پیله ام می آیی و نجواهای دلم را می خوانی، شادمانم.