رفته بودم تجریش .زمان مثله باد می گذره و در چشم بهم زدنی احساس های قشنگت رو می گیره .همین پارسال این موقع بود ،یه مغازه ء کوچیک ،تو پاساژ میری داشتیم و یه کارگاه کوچیک اما کامل طراحی و  طلا سازی !

یه میز کار و کلی ابزار که هر کدومش واقعا روح داشت و وقتی باید کار مشتری رو تحویل می دادیم ،از خستگی و استرس نا نداشتیم ولی همین که مشتری از انگشتر یا آویزش راضی می رفت بیرون ،چشمامون برق می زد و خوش حال می شدیم و سریع حساب می کردم با اجرت ساختم ،چی می خواهم بخرم !یا چقدر برلیان اضافه دارم که  مدلی رو که می خوام بسازم !یا هزار جور برنامه واسش می ریختم .آخر سر هم حتما مروارید توش استفاده می شد ...چون واقعا مروارید دوست دارم !زمان اما همیشه یه جور نیست .

این رو یاد گرفتم که تا بخواهم خیلی احساس خوش حالی کنم ،باید مراقب غم و سختی بعدش باشم .به قول یکی از دوستان ،دیگه احساساتم در ظاهر ،افتاده رو یه خط ثابت وبالا پایین نمی شه و قلبمه که  اینجا می نویسه تا آروم بگیره!اینجوری بهتره  !  امن تره !

دلم واسه کارم تنگ شده !واسه اینکه ناز نقره و طلا را بکشم و سوهان بزنم و با سختی خمش کنم وذوب کنم و نورد کنم و ......منتظر شم تا کار از مخراجکاری و آبکاری بیاد و ببینمش و خستگیم در ره !آخ یادش بخیر !چقدر باوفان این طلا و نقره !طلا سفت تر و خشن تره ولی قیمتی تر !و نقره مهربون تر و نرم تر !همیشه وقتی با چکش  می خواستم شکلشون بدم ،گردشون کنم یا تختشون کنم ،با هر ضربه فکر می کردم ،سختی های زندگیه ما هم این شکلیه !دارن ما رو شکل می دن !

و دوست داشتم ژورنال اونیو که داره شکلم می ده ،ببینم !شاید اینجوری تسلیم تر می شدم و سختی ها رو راحت تر می گذروندم .

همیشه وقتی چیزی رو داریم ،قدرش رو نمی دونیم وقتی ازمون می گیرن به هر دلیل ،تازه قدرش رو می فهمیم .

درست مثله صدفی ،که در ظاهر بی ارزشه و در بطن مرواریدی را پرورش می ده !

 تجریش هم حتما واسه من کلی درس داره !کلی درس که نمی شه نوشت .....فقط می شه مثله یه صدف پرتش کرد در اعماق دریا ی زندگی !و در حال زیست و ضربه ها رو حس کرد و منتظر پایان کار سازنده بود !