روی دوش هایش چیزی سنگینی می کرد .به هر که می رسید ،می پرسید !ببین چیزی پشتم است ؟

پشتم درد می کند !

همه می خندیدند و گاهی دستی به پشتش می کشیدند تا شاید از این وهم دست بر دارد .

اما او اشتباه نمی کرد .پشتش سنگین بود .انگار باری بر دوشش بود که توان حرکت را از او می گرفت .گاه با خود می اندیشید ،شاید لاک پشتیست که لاکی دارد نامریی !همان گونه که بعضی ها شاخ دارند و خون از دندان هایشان می چکد ولی در ظاهر همچون بره ای به نظر می رسند ،همانگونه که سیاه چردگانی ،دلی سپید دارند و بال هایشان را نمی شود دید .همانگونه که عده ای گوش هایی تیز دارند و جمسشان از آتش است ولی در مسند قدرت ،کت شلواری شیک پوشیده و لبخند می زدند یا هزاران نمونه دیگر !

با خود اندیشید شاید او هم لاک پشتیست ،انسان نما !سرش را برگرداند !سرش به دیواری نرم ،می خورد .چشم هایش را بست و سرش را در لاکش تصور کرد .

سرش جمع شد .دستانش ،پاهایش را جمع کرد .تاریکی مطبوع او را در آغوش گرفت و سکوتی همچون شناور بودن در عدم !

بود یا نبود !فرقی برایش نداشت .لاکی داشت که پناهش داده بود .لاکی که شبیه به رحم مادر بود .غوطه می خورد در حریمی که کس را بدان راه نبود .کودکی شده بود در فضای عدم که می خواست خلق کند .او خلق کرد انسانی را با لاک !و بزرگش کرد و زاد و ولد داد .شهری را دید ،مملو از انسان های با لاک !

خوش حال بود .دیگر هر کس  پناهی داشت .نگاه کرد !انسان های با لاک ،انسا نهایی تنها بودند ،چون نمی توانستند همدیگر را سخت در آغوش بگیرند .چون لاک تنهاییشان بزرگ تر از عشق شده بود .چون در کثرت دست و پا می زدند و وحدت را مجالی نمی دیدند .دور تر انسان هایی دید که مشغول شکستن لاک یکدیگر هستند .جلوتر رفت .

پرسید چه می کنید؟

گفتند:لاک های تنهاییمان را می شکنیم !خلقت ما بر مبنای عشق است !این لاک ها ما را از اصل دور کرده !و دوباره مشغول به شکستن شدند.

به راه افتاد و به لاک خود بازگشت .احساس کرد کسی در می زند .به یاد جنینی اش افتاد که مادر ،گاهی دستش را روی شکم می کشید و نوازشش می کرد .به یاد پدر ،که گاهی گوشش را به صدای شکم مادر می چسباند تا صدای قلبش را بشنود و خود را سخت در آغوش گرفت .

باز کسی در زد .

نگاه کرد .وکسی گفت :از طرف خالق آمده ام .خدا سلام رساند و گفت :اگر لاکت مشکلی دارد ،مشمول گارانتی می شود ،می توانم برایت عوض کنم ولی  استفاده از آن ،شما را از اصل آفرینش دور میسازد . از اصل عاشقی !از اصل زیستن !اما به هر حال شما اختیار دارید .

لاکتان را تعویض می کنید یا تحویل می دهید ؟

همیشه دلش می خواست عاشق باشد !بیدرنگ گفت:تحویل می دهم !تحویل می دهم !

لاکش در چشم بر هم زدنی ،ناپدید شد .دست و پایش را تکان داد ،لبخند زد و بلند شد .

به راه افتاد ...دیگر زمان عاشقیست !دیگر سنگینی بر دوش نداشت .