زلف سیاه روزگار

آسمان، همچون چین و شکن زلف یار امشب ابری است....دست هایم را چنگ می کنم برای نواختن این چین و شکن، و ملودی فاصله ِی ابر ها را می نوازم ....خرمن گیسوی آسمان امشب آنقدر اشفته است که تک گل ِسر درخشانش، مهتاب را نیز در خود پیچیده....
و چنان زلف رنگ شبش را روی دوش زمین ریخته که دل را می لرزاند.
با این اوصاف، گویی باید چنگ را رها کنم و از دستانم دو پارو بسازم برای ساحل آشفته ابر ها. باید تمام وسعت زلف شب را پارو بزنم، می دانی می خواهم چهره آفتاب را ببینم. همیشه گفته اند پایان شب سیه سپید است....و من می دانم در امتداد تاریکی زلف آسمان این روزگار، آفتابی زندانیست که باید نجاتش داد...تو هم بیا!دست هایم به تنهایی کافی نیست، بیا با هم از دست هایمان برای نجات آفتاب پارو بسازیم.
ایمان دارم ،آفتاب که آزاد شود، روزگارمان نیز سپید خواهد شد!
بیا روزگار را سپید کنیم.
از اینکه به کنج پیله ام می آیی و نجواهای دلم را می خوانی، شادمانم.