چند ماهی است ،دخترک جویای کار است.در زمانه پارتی بازی ها،بی پارتی است..., و تمام تلاشش این است که روی پاهای خودش تکیه کند.او بار ها تجربه تکیه کردن ها و جا خالی دادن ها را چشیده و فهمیده که باید خودش همچون درختی در خاک ریشه کند تا قد بکشد تا شایدپناه خستگی عابری شود.آگهی های روز نامه ها راپی گیری می کند و....هر بار نا امید نمی شود...خواسته اش زیاد نیست ،نه انتظار مقامی دارد و نه در آمدی آنچنانی،می خواهد مفید باشد و وقتش را با بیکاری ها نکشد...امروز نیز آگهی دیگری میابد ،روان می شود.زنگ می زند...انگار آپارتمانی است ...کمی مردد اما وارد می شود.مردی به پیشواز می آید.

سلام .خوش آمدین

دخترک با نگاهی ترسان می پرسد:شرکت...

مرد:اوه ،بله !شرکت را به ثبت رساندیم و تو مراحل ابتدایی کار هستیم. بفرمایید بنشینید لطفا.

دخترک می نشیند

قهوه میل دارین یا چای؟

هیچکدوم .ممنون

خوب ...هر طور راحتین.در مورد خودتون بگین.

دخترک رزومه کاریش را به او می دهد.

مرد نگاهی خریدارانه به او می کند.

دخترک خودش را جمع می کند...دستانش یخ کرده اند.

خوب عزیز جان،دختر شیرینی به نظر می رسی.ازدواج کردی؟

دخترک حالت تهوع دارد....با خشم می گوید :بله !

ظاهرت شبیه ازدواج کرده ها نیست !خوب از زندگیت بگو !راضی هستی؟

فکر نمی کنم زندگی خصوصی من ربطی به کارم داشته باشه !

مرد ،لبخند می زند و با نگاه سنگینش روح دخترک را گاز می زند !

ربط داره عزیزم...من باید بدونم کارمندم می تونه اضافه کاری وایسه یا نه !

دخترک:اینجا کارمند دیگری ندارین؟

فعلا نه !

دخترک بلند می شود. ممنون فکر نمی کنم اینجا مناسب من باشه .

مرد:سخت می گیرین...حقوق خوبی داره این شغل ! البته با اضافه کاری هاش  حقوق خوبی خواهد داشت.اگر کمی آروم باشی می تونیم با هم بیشتردربارش حرف بزنیم.

نه ممنون.خدانگه دار !

دخترک ازپله ها که پایین می آید نفسی راحت می کشد...و با خود می اندیشد... قدیم تر ها وازه مرد چه حرمتی داشت !و مردانگی چه زنده بود !می اندیشد مفهوم ناموس ،شرف ،غیرت ،چه کم رنگ شده و چقدر برخی انسان ها شبیه به خوک و گربه های ولگردشده اند و چقدر انسانیت معنایش تغییر کرده؟آیا انسان بودن به معنای هم خوابگی تنزل کرده!آیا کار کرد مغز اندازه کار کرد پایین تنه شده . آیا......

انگار تفاوت میان حیوان و انسان بودن نیز کاهش پیدا کرده و عشق مفهومش گم شده !انگار مفید زندگی کردن جرمی است نا بخشودنی  و انگار حرمت جسم لابلای زندگی گم شده....

دخترک نفس عمیقی می کشد...و سعی می کند لبخند بزند و امید وار باشد که هنوز عاشق است که هنوز حرمت جسمش را حفظ می کند و هنوز به نور ایمان دارد.