سلام دلبرکم...مونسم ...همنفسم ...همه کسم

چند وقتیه تصویر خیالیت هم برام ناز می کنه .انگار یه لایه بخار پر شده تو مغزم و هر چی تلاش می کنم این ابرا رو بزنم کنار ...تا شفاف ببینمت مثله آفتاب ،نمی شه !

هر چی صدات می کنم و می خوام ناز نگات و بخرم ،هر چی تلاش می کنم و می خوام لحظه ای صدات وبشنوم...بازم نمی شه !

تو نیم نگاهی بهم می اندازی و روتو بر می گردونیو به کارت مشغول می شی !

یاد کودکیم می افتم !یاد قایم باشک بازی با بچه همسایه و اینکه من هیچوقت نمی تونستم پیداش کنم و زود تر از او برنده شم .

نمی دونم چرا همیشه دوست داشتم پیدا شم ...تا اینکه پیدا کنم .انگار این انتظار کشیدن ،باهام متولد شده !

الان هم همینجوره !

نمی تونم پیدات کنم و لحظه ای دور از این تشویش،زل بزنم تو چشات !

می دونی سلطان دلم ،دلم از اینهمه دوری، گرفته !درست مثله آسمونی که منتظر یه بهونست تا بغضش بترکه و صدای فریادش با یه نور آبی جاری شه !

بغض منم گرفته !میخوام جاری شه اینهمه عشق تو رگ های آبی وجودت .بی بهونه !

گفته بودم ...این عشق داره رو دلم سنگینی می کنه !کاش بودی !کاش میشد واقعی باشی !کاش می شد همین امروز از تو ذهنم ،از تو قلبم ،از وجودم سر بخوری تو واقعیت و یه لحظه ببینمت !

یه لحظه چشمات و نگاه کنم...تو بهم بگی دیوونه و من باز عاشقونه جونم فدات کنم !باز می خوام صدات کنم ...بازم بگم

دلم برات تنگ شده ...مو هام به سپیدی نشست و چشام  کاشته شده به انتظار !

خود سانسوری نمی کنم ! همه دلم را فریاد می زنم برایت ، عشق من!

تو این دریای زندگی لنگر انداختم و تا سبزی چشام ،بازم ،تو خیالم نگات می کنم و عاشقونه صدات می کنم و بهت وفادار می مونم.

بازم میشینم کنار حوض وسط باغچه و دو تا فنجون می زارم روی میز تو ایوونو چشم به راهت می مونم.

تا یه روز در بزنی .....