لاک پشت

 

کاش همچون لاک پشتی

لاکی بر پشت می داشتم

و گه گاه بین این ترنم های خستگی 

 خودم را درونش جمع می کردم

و پناه می بردم

به وسعت تاریکی و سکوتش

و نفس می کشیدم

از اینهمه هیا هو های بی حاصل

که بر مدار صفر میل می کند

 و پناه می بردم به وسعتی

که به وسعت هیچ کس نبود

و هیچ پنجره ای را انتظار نمی کشید

و هیچ عابری از کنارش عبور نمی کرد

آه...آری

کاش لاک پشتی بودم

با لاکی بر پشت

دنیای بیرونت ،ایینه درون توست

 

 

به دنیای درون خودت نگاه کن !ببین برنده ای یا بازنده؟

این پاسخ یکی از دوستانم برای سوالم بود !

وقتی به جمله او فکر کردم.خیلی از سوال ها برایم حل شد...دنیای بیرون ما انعکاس زندگی درون ماست !

خودت را بازنده می دانی؟ پس بی شک در زندگیت ، آنقدرها که می خواهی برنده نخواهی شد !

خودت را دوست نداری؟پس چطور انتظار داری دیگران عاشقانه دوستت داشته باشند!

خودت را قربانی می دانی؟پس افرادی را به سوی خود جذب می کنی که تو را قربانی خواسته هایشان کنند !

درست مثله یک آهن ربا !آنچه هستی رابه سمت خودت می کشی !خوب و مثبتی؟همه چیز های خوب و مثبت در زندگیت جاری خواهد شد .مملو از ترس و نفرت و کینه ای؟بی عشقی؟پس...

نمی دانی دنبال چه چیزی می گردی؟هدف گزاری نکرده ای !

ببین عزیزم ،بزار برات یه مثال بزنم .وقتی می خوای کباب درست کنی ،باید یه مقدماتی براش تهیه ببینی.باید بخوابونیش تو پیاز و زعفرون و ادویه و آبلیمو وفلفل و یه سری چیزا !باید چند ساعتی خیس بخوره تا بعد سیخش کنی و کباب کنی !حالا اگر همینطوری یه دفعه گوشت رو کباب کنی خوش مزه میشه؟

خوب معلومه نه به اندازه کبابی که حسابی خیس خورده و نرم شده !

تو ام به جای اینکه وقت تلف کنی...برو بشین دنیای درونت رو آماده کن ...بهت قول می دم ،دنیای بیرونت هم خوشمزه میشه !

بیا حس برنده بودن و جایگزین همه حس های تاریکمون کنیم.نظرت چیه؟

 

ققنوس

 

 

 

سالهاست بر فراز قله ای مسکن دارم

و چون ققنوسی بال بر هم میزنم

و سرود عشق برایت می خوانم

 مست می گردم از تصور حضورت

ای معشوق دور نزدیکم

آیا آسمان صدای فریاد های مرا به تو می رساند؟

صدای این تپش های قلب سوخته

صدای این بال بر هم زدن های پی در پی

صدای آواز عاشقی مست

صدای امیدی به وصال

آه ...نمی دانم

بر فراز این قله ئ دور دست

میان این سنگریزه ها

خواهم نشست

و بال خواهم زد

شاید خاشاک وفاداری کند و پیامم را به تو رساند

لیک بدان ،

 چون ققنوسی در این دور دست

تنها یی به انتظار است


فنر

 

مامی,تا حالا درباره زندگی فنر فکر کردی؟

-:آره گل کوچولوم

درباره ء کمر فنر چی؟

-:برام دقیق منظورتو بگو تا ببینم فکر کردم یا نه

خوب اینقدر عصبانی بودم, هی تق تق سرخودکارم و فشار دادم !آخرش دیگه نوکش بیرون نیومد !پرتش کردم خورد به دیوار و ولو شد رو زمین !بعد ناراحت شدم رفتم جمعش کنم دیدم کمر فنرش شکسته !مامی حالا خودکارم از دستم ناراحته !درسته !

-:درسته !

حالا میتونی برام درستش کنی؟

-:بده ببینمش عزیزم....هستی مامان ,بگو ببینم به نظرت آدما هم فنر دارن؟

آره دارن !یادته تو اون مهمونی ؛موقع رقص می گفتن :این کمره یا فنره !

-:خوب...آره یه جورایی کمر هم فنره !ولی اون چیزی که باعث شد کمر فنر خودکارت بشکنه چی بود؟

عصبانی بودنم !

-:آفرین.حالا به نظرت عصبانیت و خشم و فشار می تونه شبیه فنر باشه؟

اممممممممم می تونه !

-:خوب حالا یه سوال دیگه !به نظرت چند مدل فنر داریم؟

خیلی ...فنر های کوچیک..خیلی بزرگ...

-:حالا اگر بخوایم طبقه بندیشون کنیم....می شن مثله نوزادا ,بچه ها ,جوان ها ,پیرها که دیگه ضخیم ترین و قوی ترین فنر هاست !

قبوله؟

قبوله !

-:خوب کسایی که فنر های کوچولو دارن وقتی عصبانی می شن ,مثه نوزادا می شن !زود از جا در می رن و تحمل ندارن !زود هم کمرشون می شکنه !یعنی یه جورایی ضعیفن !

یه ادمایی هم فنرشون یه کم قوی تره...

مامی اگر من بخوام قوی ترین فنرو داشته باشم چی کار کنم؟

-:وقتی چیزی ناراحتت میکنه زود دادو بیداد راه ننداز...چند تا نفس عمیق بکش  و دربارش فکر کن !ببین اصلا ارزش داره عصبانی شی براش؟یا اهمیتش اندازه ء واق واق سگ همسایست!

ولی ممنکه واقعا ناراحتت کرده باشه ؛اونوقت می تونی دربارش با کسی که ناراحتت کرده یا کسیکه  قبولش داری حرف بزنی و سبک شی  و حلش کنی !این که خودکارتو پرت کنی و داد بزنی و این چیزا مشکلت رو حل نمی کنه !می کنه ؟

 

آخه مامی جون ,اصلا بعضی ها نمی فهمن حرف زدن یعنی چی؟باید من هم داد بزنم تا صدام و بشنون !یا باید بزنم یه چیزیو خراب کنم تا بفهمن !

خوب اونوقت فنر تو ام می شه یه فنر کوچولو ی نوزادی مثه خودکارت !گل من ,ما باید یاد بگیریم...قوی باشیم و بتونیم با رفتار های غلط بقیه  هم درست رفتار کنیم.اگر یکی داد زد و زود عصبی شد تو یادت باشه اون مثله فنر نوزاداست !و تصمیم بگیر ,تو می خوای فنرت چه شکلی باشه؟

اگر می خوای ضخیم ترین فنر و داشته باشیو کمرت حالا حالا خم نشکنه باید یاد بگیری مبصر عصبانیت هات باشی !

مبصرشون شم!آخ جون !الان فهمیدم !یعنی آرومشون کنم !

-:آفرین !آروم کردن به معنی این نیست که اجازه بدی از این به بعد هم همه سرت داد بکشن و این چیزا ها !نه !یعنی بتونی هم حرفت رو بزنی  هم حقت رو بگیری هم الکی عصبی نشی !واسه تو کوچولوی من همینکه از الان تصمیم گرفتی قویترین فنرو داشته باشی و بی دلیل دیگه عصبی نشی  همین خوبه !فقط همیشه حرفت و بزن و از حقت نگذر گل کوچولوم .

بیا اینم خودکارت که درست شد....

مرسی مامان جون خودم !

خواهش می کنم همه هستی من !

 

 

من نوشته هایم نیستم .

 

من نوشته هایم نیستم .

نوشته هایم آمال و آروزی من است...دل من است ...که سالهاست در صندوقچه ای رمز دار، لابلای تور و پولک ها پنهانش کرده ام ....تا در امان باشد.

من نمی توانم در زمانه ای که از کور عصا می دزدند ،دلم را رها کنم تا باد بادکی باشد در دست کسی

که لبخندو کلامش شیواست....شما که نوشته های مرا می خوانید و در خلوت خود هویتم را دار می

زنید...بدانید  چینی دلم را به سختی بند زده ام...و نخواهم گذاشت بار دیگر تلنگری نا آگاه متلاشیش کند...

شما که وسعت تنهایی مرا به سخره گاه تعفن ،تشبیه می کنید...بدانید زندگی برایم دو بال دارد .بال عشق و منطق !

با بال عشق  از عشق می نویسم و به انتظار  عشقی جاویدانم و با بال منطق زندگی می کنم و این اعتقاد من

برای پرواز است...چرا که قبل تر ها، تنها با بال عشق پرواز کرده ام و در اولین اوج ،به دردناک ترین

حضیض رسیده ام و با بال منطق نیز تنها به جایی نرسیده ام.

پس اکنون با دوبال همپا پرواز خواهم کرد و تندیس نخواهم بود....وخورشید را به چراغ موشی نخواهم فروخت.

من  دلم را می نویسم ...اما نوشته هایم نیستم !

جوانه

 

به دنبال خودم به راه افتاده ام .

همه ء من کوله ای است که روی شانه هایم سنگینی می کند....و درونش هیچ نیست جز مشتی خاطره ،تجربه و تنهایی و گوشی همراهی که گه گاه زنگ می خورد و به من می فهماند هنوز زنده ام و عشق جاریست.

آری ...به دنبال خودم جاری شده ام...

کوه نوردان از کنارم با ژست های مختلف عبور می کنند...و هر یک ماسکی را به نمایش می گذارند...من چون درختی بی برگ،َبی لبخند ،راه می روم و به دنبال بهار می گردم.

تخته سنگی صدایم می زند...می نشینم ...نوازشش میکنم...می پرسم بهار را ندیدی؟بهار وجودم را گم کرده ام ....

می گوید چشمانت را ببند...

دانه ای می شوم  ،دستی مرا در خاک می کارد...همه جا تاریک است و خاک چون مادری مهربان مرا به آغوش خود می فشارد...آه مادر تو کجایی...سالهاست در حسرت آغوش گرمت بوده ام...آرام آرام اطرافم نم ناک می شود و با خود می اندیشم شاید این اشک های مادرم ،زمین است...از ترنم خیسی زمین چیزی زیر پوستم به حرکت در می آید و احساس می کنم جوانه زده ام.

درعمق تاریکی زمین ،در آغوش خاک قد می کشم و به شوق رسیدن به نور تلاش می کنم ...برای رسیدن به معشوق ،زمان بی معناست پس باز  تلاش می کنم...درست در لحظه ای که به سطح خاک رسیده ام ،سنگی مانع از قد کشیدنم می شود...

با خود می اندیشم گیاهان هم در زندگی مشکلاتی دارند...حال باید چه کنم...

 حسی مرا هدایت می کند...باز از دل خاک پلی می زنم تا نور...و به سختی خودم را از کنار تخته سنگ بیرون می کشم .

سنگ لبخند می زندو  می گوید:خوش آمدی !می دانی چرا از سر راهت کنار نرفتم؟

می گویم:اوه !تو می دیدی من زیر زمین چه تلاشی می کنم و از جایت تکان نخوردی؟

باز لبخند می زند و می گوید:اگر کنار می رفتم ،ساقه ای ضعیف و شکننده می داشتی و وقتی به نور می رسیدی با اولین باد ،می شکستی !ولی حالا با تلاش هایت ساقه ات جان گرفته و قوی شده ! و هیچ بادی ،به راحتی نمی تواند تو را بشکند.

به سنگ تکیه می دهم و نفسی عمیق می کشم .

به خودم آگاه می شوم...روی سنگ تکیه داده ام ...و می فهمم که باید راهی پیدا کنم تا از کنار سنگ های (مشکلات )زندگی نیز قد بکشم.

تا هیچ بادی ،نتواند ساقه ء دلم را بشکند.

تخته سنگ مهربان را در آغوش می کشم  و با لبخند به راهم ادامه می دهم  و می دانم تا یافتن خودم و رسیدن به بهار تا قله هنوز...کلی راه باقیست !

اب نمک و دل

 

 

امروز می خوام درباره پدیده آب نمک و ارتباط اون با دل بنویسم .

چند وقتیه که وقتی به درد دل دوستان گوش می دم ,نتیجه جالبی می گیرم...بیاین با هم گوش بدیم.

دختر:الهه جون ...آخ نمی دونی چقدر دوسش دارم...خیلی ماهه !

_خوش حالم دوستش داری...عشق خیلی قشنگه....می دونی چرا دوسش داری؟

دختر:چون خیلی خوش تیپه !لباساش همه مارک دارن !عطرش چه محشره !ماشینش و گوشیش و که نگو !همش به روزه !

_چون به روزه, دوسش داری؟

دختر:آره خوب


_فکر نمی کنی اونوقت دلش می خواد دوستش هم همش به روز باشه؟

دختر:خوب طبیعیه !باید بخواد .دنیا داره پیشرفت می کنه ما هم باید رشد کنیم مگه نه !


_من به این رشد کردن نمی گم...اسمش رو دوست داشتن هم نمی زارم

دختر:اوه....سخت می گیرین بابا !حال کن و لذت ببر !

نگاهش می کنم

نگاهم می کند...و احساس می کنم به دایی ناسوری نگاه می کند که از قرن ها پیش آمده و روبرویش نشسته

......................

پسر:سلام الی !خوبی

_مرسی تو چطوری؟

پسر:امروز تولد  سی سیه !

سی سی کیه؟

سوسن دیگه !به نظرت چی براش بخرم؟


_هفته پیش تولد کی بود پس؟

پسر:اون که عشقمه !اون فابریکس بابا !مریمه

_آخه این چه عشقیه ؟تو با چند نفری ؟

می خنده.....فعلا 3 نفر !دارم رو مخ یکی دیگه هم کار می کنم !دافیه ها !

_چی؟چیه؟

{4 تا دل در آب نمک}

...........................

زن:الهه جون گوشی اضافه داری؟

_نه ,گوشیت خراب شده؟

زن دستی تو موهاش می کشه و با لوندی می گه :نه !دیروز شماره گرفتم ! نمی دونی چه تیکه ایه !کارخونه دار !یه خط دیگه خریدم که مخصوص اون باشه .گوشی رو واسه این می خوام !

_جدا شدی از همسرت؟ تو که 3 ماه عروسی کردی !

زن:وا !یعنی چی ...نه !خوب این دوست پسرمه  !

_اما اسم این خیانت عزیزم !

باز همان نگاه البته با کمی فحش و خشم....

{2دل در آب نمک }

.............................................................

مرد ,مرتب  حواسش به گوشیشه ! زنش بهم می گه می بینی...از بچش موبایلش عزیز تره !

حواسم به گوشی موبایلش هست ...هر از گاهی لایت می زنه و مرد یه جوری که بقیه حواسشون نباشه تو یه گوشه ای جواب اس ام اس ها رو می ده...و وقتی بر می گرده لبخند روی لباشه .

نگاهش می کنم...می گم عمو ماشالله زنگ خورتون بالاستا !

مرد:بچه ها سر کارن....کارم دارن دیگه  !یه پروزه جدیده  دارن روش کار می کنن  !

موبایلش لایت می زنه و تا نگاهش می کنه لبخند باز به لبش میاد و چشماش برق می زنه و سریع نگاهشو ازم می دزده !

_عمو...چقدر مشغله کاریتون و دوست دارینا !

او سر گرم اس ام اس می شه  و زنمو  از حرص و تنهایی سر بچه هاش داد می زنه

و من فکر می کنم این روزا دیگه کسی به یک  نفر قانع نیست و همیشه چند تا دل تو آب نمک آماده داره تا هر وقت تنها شد از یکیش استفاده کنه !

با خودم فکر می کنم چند نفر مگه می تونن همزمان تو دل آدم باشن...قبول دارم آدما تنها شدن !

اما این دلیل نمی شه که هر کسی رو که از راه رسید وصله کنیم به گوشه دلمون و تعهد هامون یادمون بره و تازه با خوش حالی خودمون و بزک کنیم واسه کسایی که  می دونیم تا همیشه کنارمون نخواهند بود ....حرمت بدن یا به قول عزیزی این خاک اره های انسانی چقدر ارزون شده ...قدیما می گفتن:هر چه بگندد نمکش می زنند...وای به روزی که بگندد نمک.... و من از آن روز نزدیکی که نمک بگندد ,می ترسم .

 

 

 

 

 

دل و دلدار2

 

 

 

گفتم:

در ناسوت تو حیران و ویرانم

در دنیای تو گیج و مست  وگریانم

 

در فراق تو سوخته این جانم

از شرار تو ،آواره و حیرانم

 

چون شاپرکی سوخت بال من

ای همدم من ، منجی اسرارم

ای خالق من ،دین و دل و جانم

ای مرهم من، ای نور ایمانم

 

سرگشتهء این ناسوت و شب و روزم

آواره در  این عدم ,لیک می سوزم

.....

 

گفت:

ای بنده ءمن

ای سرا پا همه من

 

ای سرا پا غرور

ای سرا پا پُر ِ تن

 

حُرم من در نفس تو جاریست

من چه کنم ،دل تو ،با دگریست

 

حُرم من در نفس نگاه توست

چشم هایت لیک رو به جای دگریست

 

من به انتظار وصال توام حاضر

تو به انتظار وصل دنیانشسته ای ناظر

 

من سوخته ام همچو شمعی در برت

چه کنم تو گشته ای گرد شمعی دگرت

 

ای بنده ئ من

ای سرا پا همه من

 

نیست شو زین همه من

تا ببینی روی همچون فَتنم

 

تا در آیی به ببرم

آرمت در ملکوت ,گرد شمعی دگرم

ببین این شعله و رقص

دور شو زین گریه و ترس

 

رها کن دل  زین تاریکی های پر ترس

زین جهنم و بهشت

زین دوزخ و شراب و کِنشت

 

 ببین مست توام بنده

رها کن این  دل را

 رو بین به کجا بنده !

 

 

 

 

 

 

 

 

تانگو

 

پشت دستگاه پرس پا نشسته ام و با تمام تلاش، پاهایم را به صفحه روبرو فشار می دهم...اول این کار سخت است.حس می کنم دارم زور می زنم !

کمی صبر می کنم.بلند می شوم .دستگاه را چک می کنم...بله !!!باید درجه اش را تنظیم می کردم.دوباره می نشینم.حالا لذت می برم...با دستگاه هماهنگ شده ام و با خود فکر می کنم .اگر این دستگاه زندگی بود ...

و تصویر لحظاتی در ذهنم می آید که واقعا جان کنده ام،انرژی گذاشته ام و نتیجه نگرفته ام...کاش همان موقع هم می ایستادم و صبر می کردم و زندگیم را چک می کردم شاید تنظیم زندگیم هم بهم خورده بود شاید مثل دستگاه پرس پا ، نفر قبلی خیلی سنگین کار کرده بود و من هنوز نباید آنقدر سنگین کار می می کردم.و هزار شاید دیگر

کمی استراحت می کنم...حالا تصویر رابطه  در ذهنم شکل میگیرد..دو طرف رابطه نیز باید همینگونه با هم هماهنگ حرکت کنند و در رقصی زیبا باشند...وگر نه همیشه یک نفر دارد واقعا بیش از توان تلاش می کند و این رابطه هیچ نتیجه ای ندارد چون یک نفر همیشه هر آنچه داشته داده و دیگری فقط مثله جاروبرقی همرو جمع کرده...و یا اینکه هر کی داره ساز خودش رو می زنه که اون رقص هم دیدن نداره !

چشمانم را می بندم و فکر می کنم رابطه و زندگی خیلی شبیه هم هستند...در هر دو باید نرم و انعطاف پذیر بود در هر دو باید جاری بود و هماهنگ...حس می کنم زندگی و رابطه شبیه یک رود خونست...همیشه در حرکت !

گاهی سربالایی و آروم...گاهی سر پایینی و تند...گاهی با مشکلات که انگار یه صخره بزرگ سر راهه رود خونست  و گاهی آروم و جاری...اما هر چی که هست باید یادمون باشه شبیه به رقص تانگوئه !

باید هماهنگ برقصیم و جاری باشیم ...تا واقعا زنده گی کنیم و لذت ببریم و شادباشیم.

 

 

نامه ای به همسر خیالیم 4

 

سلام هم نفسم

سلام همه کسم

سلام همنشین لحظه هام

سلام همدم روز و شبام

خوبی مونس خیال من؟خسته نباشی از گردش روزگار...خسته نباشی از این بازی های پر تکرار...از این شب

و روز های پشت هم...از این بی مونسی های این  قرن !

از این قصاب خانه های آدم کش !از این زنجیر های اسارتو شکنجه های تاریک قدرت بی اعتمادی و عشق کش !

آخ خسته نباشی از این سایه ها...راستی گفتم سایه ها...دیشب سایه ای دیدم کنار باغچه...و حس کردم شاید سایه ایست از طرف تو...می دانی ،سایه ها هم روح دارند و من به سایه ام قول داده ام که هر گاه تو را دید با سایه ات یکی شود ...می دانی در دنیای سایه ها زنجیر نیست...قانون نیست...دین و مرام و صیغه و محرم و نا محرم مطرح نیست ...زندان نیست و رهایی حکم فرماست.و تو آزادانه با هر مسلکی و با هر طرز فکری می توانی سایه ای دیگر را در آغوش گیری و سخت به سینه دیوار بفشاری !می توانی در ظلمت سایه ء کنار کوچه ها زیر نور تیر چراغ برقی روشن ،بی ترس ،لبهای معشوق را ببوسی ،بی آنکه از کسی بترسی.می توانی عاشق باشی بی آنکه تو را به دیوانگی متهم کنند.می توانی روی تاب پارک سر خیابان ،تاب سواری کنی و با هر بار که تاب به سوی آفتاب  بالا می رود فریاد بزنی که آه...من چقدر خوشبختم !و بگذاری که باد لابلای موهایت بپیچد و بعد از سالها بی هیچ صیغه ای ,محرم  موهایت باشد.

می دانی ،هنوز کسی به دنبال دوختن لبهای سایه ها نیست...و سایه ها ...خود در دنیایی زندگی می کنند که

برای ما آرزویی است در دل !چرا که اگر آرزوی رهایی به لب ها برسد...لبهایمان را می دوزند و به دست قصاب ها

می سپارندمان !

و من نیز لبهایم را دوست دارم و از قصاب ها می ترسم...می دانی قصاب ها بوی خون می دهند و بوی خون مرا از انسان بودن دور می کند و تصویر خون آشام ها یی را در ذهنم می آورد که نیش هایشان را در گردن بشر فرو می کنند.من انسان ها را با هر مرام و طرز فکری دوست دارم و فکر می کنم ,دنیا آنقدر بزرگ است که تکه زمینی کوچک برای  زندگی, سهم هر انسانی است. ولی همیشه در همه جای دنیا قصاب ها جاه طلب تر از آنی هستند که زندگی را سهم هر انسانی بدانند.

آه...همسر خیالی من...نمی دانم در کدامین سرزمین نشسته ای و به آسمان چشم دوخته ای !لیک بدان همچو مهتاب در این مرزو بوم چشم انتظارت نشسته ام و میدانم روزی که هلال ماه کامل شود تو را میابم زیرا که تو آفتاب من خواهی بود....بدان سایه ام به انتظار شبی مهتابی در آرزویت پرواز می کند.

 

 

خدا آخه تو کجایی؟

 

 

گفتم:آخ...خدا آخه تو کجایی؟

گفت: دنیا از چی درست شده؟

گفتم:ماده

گفت:و ماده از چی؟

گفتم:سلول ،مولکول،اتم،پروتون،نوترون،الکترون،کوارک و...چه ربطی داره؟

گفت:و می دونی از نظر علمی بین همه این ذرات رقصان ،یک فضای خالیه؟

گفتم:بله!

گفت:پس حتما نمی دونی این فضای خالی،خانهء خداست و از حضور اوست که ذرات اینهمه در پایکوبی

و رقصند !

به خودم نگاه کردم !

به سلول های بدنم ،به دستانم که حالا پر از خدا بود

به آسمان ،به زمین ،به گل ، به آفتاب ،به تو

و با همه وجودم خدا را که همه جا هست ،در آغوش کشیدم

گفت:حالا می فهمی چرا او نزدیک تر از رگ گردن به توست؟

گفتم:کاش به اندازه ء یک سلول کوچیک می فهمیدم!

اونوقت حتما از سالها پیش من هم عاشق ناز کردن های معشوق می شدم و امروز

نمی پرسیدم ،آخ خدا تو کجایی !!!

 

تن ،هایی

قدم می زنم .

در دنیای خودم غرقم.

صدای فریادی را می شنوم.

می ایستم

نگاه می کنم.کسی جز سایه ام نیست

به سایه ام لبخند می زنم که همراهی همیشگی ست

در دل می گویم سایه ام نیز چون غم باوفاست

به را ه می افتم

باز صدای فریاد ی را می شنوم

باز هیچ کس نیست

حسی مرا به پایین فرا می خواند

نگاه می کنم

برگی است پاییزی

کنارش می نشینم

آخ...برگ کوچولو...ببخشید

با نا آگاهیم, کمر برگ کوچولو را شکسته ام

برش می دارم

نوازشش می کنم

برگ آرام می گیرد

و

من حس می کنم

اگر آگاه باشم  هیچگاه تن , ها نخواهم بود

که همواره ،تن ,هایی در اطراف ما، مشتاق مایند.

 

 

 

زندگی

 

هستی:مامی آدم بزرگا چرا زندگیو دوست ندارن؟

زندگیو دوست ندارن؟چرا عزیزم...ما زندگیو دوست داریم.

هستی:نه !دوست ندارین !

می شه برام بیشتر توضیح بدی گلم؟

هستی:آدم بزرگا فکر می کنن ،زندگی دشمنشونه !مثله یه غول گنده ء بدجنسه که این بلا رو سرشون آورده !

چه بلایی؟

همین که زندن دیگه !همین که باید کار کنن !غذا بخورن !به مشق بچه هاشون برسن !

نه دخترم.من اینجوری فکر نمی کنم.زندگی شبیه به غول نیست !زندگیه دیگه !

نه مامی جون !می شه تو مثله بچه ها به زندگی نگاه کنی؟

خوب بگو ببینم بچه ها به زندگی چجوری نگاه می کنن؟

هستی:بچه ها صبح که می شه ،نمی گن اَه !!!صبح شد ،کلی کار دارم!بچه ها می خندن !خوش حالن !شما می شینی،پاتونم می ندازی رو پات کتاب مشکلات بزرگ...چیچی می خونی .

قیافه جدی می گیری و اصلا فکر می کنی ۳۰ سال دیگه که روز و شب نشه ،اونوقت اصلا کیف نکردی و خوشحال نبودی؟من خیلی به این فکر کردم مامی جون !بیا با هم قلقلک بازی کنیم  وقتایی هم که من پیشت نیستم،برو سینما !برو فیلم خنده دار ببین . برو زندگیو دوست داشته باش.زندگی شبیه به فرشته هاستا

اِ !دختر جون آخه تو کی زندگیو دید ی ؟

هستی:من !چند روزه دارم می بینمش !با مائده دوستم دعوامون شد ،قهر کردیم.خیلی ناراحت بودم .بعد با خودم فکر کردم مائده ۳ساله دوستمه باید ببخشمش و برم باهاش آشتی کنم.همون موقع یه فرشته رو دیدم که بهم خندید !من فکر کردم اون فرشته زندگی بود دیگه !

نمی دونم ...شاید زندگی بوده !

هستی:تازه مامی جون ،با خودم گفتم این رازو بهت بگم تا تو هم بدونی زندگی شبیه فرشته هاس !اونوقت تو هم مثله بقی آدم بزرگا نمی شی !

قیافت غمگین نمی شه جدی نمی شی و یادت می مونه که ۳۰ سال دیگه ،که دیگه روزو شبا رو ندیدی عوضش خوش حال بودی !

و انگشت کوچیکشو آورد جلو ...پس بیا بهم قول بده

باشه عزیزم...قول می دم

نه !بگو و قول بده !

بگو:مثه بچه ها زندگیو دوست داری !

قول قول قول

دخترکم را بوسیدم و با خودم فکر کردم کاش واقعا می شد تو بزرگی هم مثله بچه ها به همین سادگی زندگی کرد....

دخترک

چند ماهی است ،دخترک جویای کار است.در زمانه پارتی بازی ها،بی پارتی است..., و تمام تلاشش این است که روی پاهای خودش تکیه کند.او بار ها تجربه تکیه کردن ها و جا خالی دادن ها را چشیده و فهمیده که باید خودش همچون درختی در خاک ریشه کند تا قد بکشد تا شایدپناه خستگی عابری شود.آگهی های روز نامه ها راپی گیری می کند و....هر بار نا امید نمی شود...خواسته اش زیاد نیست ،نه انتظار مقامی دارد و نه در آمدی آنچنانی،می خواهد مفید باشد و وقتش را با بیکاری ها نکشد...امروز نیز آگهی دیگری میابد ،روان می شود.زنگ می زند...انگار آپارتمانی است ...کمی مردد اما وارد می شود.مردی به پیشواز می آید.

سلام .خوش آمدین

دخترک با نگاهی ترسان می پرسد:شرکت...

مرد:اوه ،بله !شرکت را به ثبت رساندیم و تو مراحل ابتدایی کار هستیم. بفرمایید بنشینید لطفا.

دخترک می نشیند

قهوه میل دارین یا چای؟

هیچکدوم .ممنون

خوب ...هر طور راحتین.در مورد خودتون بگین.

دخترک رزومه کاریش را به او می دهد.

مرد نگاهی خریدارانه به او می کند.

دخترک خودش را جمع می کند...دستانش یخ کرده اند.

خوب عزیز جان،دختر شیرینی به نظر می رسی.ازدواج کردی؟

دخترک حالت تهوع دارد....با خشم می گوید :بله !

ظاهرت شبیه ازدواج کرده ها نیست !خوب از زندگیت بگو !راضی هستی؟

فکر نمی کنم زندگی خصوصی من ربطی به کارم داشته باشه !

مرد ،لبخند می زند و با نگاه سنگینش روح دخترک را گاز می زند !

ربط داره عزیزم...من باید بدونم کارمندم می تونه اضافه کاری وایسه یا نه !

دخترک:اینجا کارمند دیگری ندارین؟

فعلا نه !

دخترک بلند می شود. ممنون فکر نمی کنم اینجا مناسب من باشه .

مرد:سخت می گیرین...حقوق خوبی داره این شغل ! البته با اضافه کاری هاش  حقوق خوبی خواهد داشت.اگر کمی آروم باشی می تونیم با هم بیشتردربارش حرف بزنیم.

نه ممنون.خدانگه دار !

دخترک ازپله ها که پایین می آید نفسی راحت می کشد...و با خود می اندیشد... قدیم تر ها وازه مرد چه حرمتی داشت !و مردانگی چه زنده بود !می اندیشد مفهوم ناموس ،شرف ،غیرت ،چه کم رنگ شده و چقدر برخی انسان ها شبیه به خوک و گربه های ولگردشده اند و چقدر انسانیت معنایش تغییر کرده؟آیا انسان بودن به معنای هم خوابگی تنزل کرده!آیا کار کرد مغز اندازه کار کرد پایین تنه شده . آیا......

انگار تفاوت میان حیوان و انسان بودن نیز کاهش پیدا کرده و عشق مفهومش گم شده !انگار مفید زندگی کردن جرمی است نا بخشودنی  و انگار حرمت جسم لابلای زندگی گم شده....

دخترک نفس عمیقی می کشد...و سعی می کند لبخند بزند و امید وار باشد که هنوز عاشق است که هنوز حرمت جسمش را حفظ می کند و هنوز به نور ایمان دارد.

اقیانوس

 اقیانوس جدیدی کشف کرده ام ورای کره زمین

نامش را اقیانوس عشق گذاشته ام

کشتی کوچکم را حاضر کرده ام

کوله بارم را بسته ام

باید دل را به اقیانوس بزنم

و جاری شوم

باید جزیره ای بیابم

و تا ابدیت در آنجا سکنی گزینم

بگذار ببینم

همه چی هست؟

کشتی ام ،پارو هایم ،دلم،روحم،جسمم

تمام احساسم

تکه تکه های قلبم

آه آری همه چی را بر داشته ام

معشوق من دستان ساحلی ات را بگشا

آماده ام تا مرا در آغوش گیری

و در جزیره ات پناه دهی

می خواهم در تو ،با تو ،پیر شوم

ودر میان دستان ساحلیت آرام گیرم

آه ...آری بروم

می خواهم دل را به اقیانوس بدهم !