قفس قلب


در روزگاران دور، درختی در بهشت رویید که میوه هایش صلیب های کوچک شیری رنگی بود  که با تلالو آفتاب می درخشید و در وزش باد می رقصید .

در آن روزگاران آدم و حوا قلب هایشان رها بود و روزگارشان گونه ای دگر و تنها دغدغه اشان چشیدن میوه صلیب!

روزی بالاخره صلیب را چشیدند و در چشم بر هم زدنی اوضاع تغییر کرد .

زمان و مکان و تضاد چاشنی روزگارشان شد و صلیبی شیری رنگ بر قامتشان عمود شد و ستون فقرات نام گرفت و در افق صلیب، دست هایی روییدند و قفسه ای استخوانی شد، قفس قلبشان!

قرن های اول همه خوش حال بودند و برای این خوش حالی دست هایشان را که از امتداد افق صلیب روییده بود جلوی سینه می آوردند و شکر گزاری می کردند ...زمان گذشت و سنگینی اعمال بشر بر دوش همه سنگینی کرد ...مردم به جان هم افتادند، کشور گشایی کردند، مرز ساختند، حریم تعریف کردند، قانون نوشتند، فقیه شدند، شیطان پرستیدند،خون آشامیدند، ریاضت کشیدند،ذکر گفتند،سر به بیابان گذاشتند تا شاید این قلب را بتوانند از این سینه رها کرده و آرام گیرند...شاید بتوانند سنگینی صلیب اعمال بشر را تاب بیاورند و آرامش را مزه کنند! ولی هیچ قانونی درهای بسته این قفس را نگشود و هیچ جنگی از سنگینی این صلیب نکاست و هیچ یک از این خدایان خیالی پاسخ گوی درد بیقراری بشر نشد و از میان میلیون ها شاید انگشت شمار کسانی توانستند راز این قفس سینه ای را کشف کرده قفلش را بشکنند و قلب را رها کرده و به خود آیند.

حال تویی که از منی و مایی که همه از سلول تن آدمیم! قلبت بیقراری می کند؟ صلیب زندگیت بر روی دوشت سنگینی می کند؟قامتت خمیده از این تن هایی و فشار؟ برخیز ! قلبت را از قفس سینه نجات بده! عاشقی تنها راه نجات توست !عاشقیی بی حد و مرز!

مرزها را بشکن ...به قول سهراب، بگذار احساس هوایی بخورد .

انسان


چندیست ذهنم با کلمه "انسان"درگیر است.انسان از ریشه "انس" میاید و انس یعنی الفت یعنی همخو یی.

ناس هم از انسان بی ریط نیست.یعنی آدمیان و اگر دو حرف اول این کلمه را هم نادیده بگیریم"سان "باقی می ماند که می تواند همان آفتاب باشد یا اینکه به مانند و همسان تلقی شود.

خناس نیز به موجوات دیگر جنس گفته می شود که فقط یک "خ"از ما گویا زیادتر دارند .

حال ما انسان هستیم یعنی موجوداتی که انس میگیرند،الفت دارند و می توانند به سان آفتاب باشند .فقط یک چیز  در این میان باقی می ماند...چرا مدت انس گرفتن ما کوتاه است ؟

در ایتدا عاشقیم و مجنون و...و بعد از یک دوره زمانی عشق زمینیمان می شود دشمن جانمان و نفرت ریشه می دواند در رگ و پیمان و کمر می بندیم به نابودیش!

شاید خناس می شویم!یا شاید همین جاست که "خ" به ناس اضافه می شود،یعنی بعدی دیگر به انسان اضافه می شود که می تواند بر او سایه افکند و خوک صفتش کند !یا البته خود رای و خود بینی و خود پرستی و خودخواهی و خودخوری هم  تمام "خ" هایی است که قابلیت اضافه شدن به ناس را دارد.

چه بازی جالبی است.می بینی!

ما انسان هستیم می توانیم "ناس "باشیم که "سان "هم هست و می تواند همچو آفتاب بدرخشد و همچنین می توانیم خناس باشیم.و با تمام "خ" ها عهد ببندیم و به جای آسمان به دل آتشین زمین نزول کنیم.

انتخاب با ماست .

پیشنهاد من، اما این است...بیا "خ" را در انتهای ناس بگذاریم و دوباره با ناسخ کردن همه "خ" ها ، فقط انسان باشیم .

دوست داشتن

 به نام خدا

موضوع انشا:دوست داشتن بهتر است یا عاشقی؟


در حالی که کنار پنجره نشسته ام و کلمه ها از جلوی چشمانم رژه می روند یاد ایام نوجوانی میکنم .روزگاری که با دیدن عشق،دستانم عرق میکرد و صدای تاپ تاپ قلبم از گونه هایم شنیده میشد.روزگاری که به هر بهانه ای به لوازم التحریری سر کوچه سرک میکشیدم تا شاید پسرک همسایه را لحظه ای ببینم و دلم آرام بگیرد و بعد در رویا برای دیدار بعد کلی داستان بسازم و در خیال خود خوش باشم. و از صبح تا شب از خودم بپرسم که آیا او هم مرا دوست دارد؟ان روزها عاشق بودم و اگر کسی به جز من از عشقم حرف میزد یا اگر عشقم به جز من به کسی نگاه می کرد دنیا بر سر م آوار می شد .می دانی گویی من مالک او بودم و او نیز!زمان گذشت و خاطره اولین عشق همیشه در جانم باقی ماند و من بزرگ شدمو خواندم که دوست داشتن از عشق برتر است ....خواستم دوست داشته باشم و از عشق زنجیر نسازم و ومعشوقی که از راه رسید را رها کردم،راست می گفتند دوست داشتن برتر بود و آرامش بیشتری داشت فقط رها کردن معشوق سبب می شد که در این روزگار رنگارنگ یار های رنگارنگ به میدان رقابت بیایند و

من بمانم و انتظار !

روزها به  انتظار گذشت و ایام شباب نبز به انتها!و من امروز که قلم بدست گرفتم و انشای خود را می نویسم،

فقط سرشارم از حس عمیق یگانگی!

دیشب خواب دیدم که از گلوی همه ما، من، تو  و همه آدمهای کره زمین یک نی زیبا رد شده است . نی زیبا یی که بر لب معشوقی حقیقی است که دارد برایمان  عشق می نوازد....و از آوای این عشق، دلم باز  لرزید و گونه هایم از تاپ تاپ قلبم سرخ شد.می دانی الان باز دوباره عاشق شده ام .اینبار می دانم که معشوق، عاشق ماست و همین الان که دارم انشا می نویسم، دارد در دستانم می رقصد .بیا چشمانمان را ببندیم....ببین خدا عاشق ماست...بگذار خدا،فقط، دمی در دل هایمان نیز برقصد!

مسیح جانم



نمی دانم قلمم چرا بیقراری می کند!می نویسد،خط می زند، به دنبال واژه ها می گردد، قهر می کند و باز انگشتانم تن نحیفش را در آغوش می کشند تا بل آرام گیرد .اما بی فایده است گویی نگارش سوژه ها کهنه شده اند و دیگر قلمم را آرام نمی کنند همچون این دل وامانده ام که کهنه شده است و آرام نمی گیرد .می دانی دستی برای در آغوش کشیدنش نیست ولی هنوز تنی هست که دلم را تن کرده و رهایش نمی کند .

امروز آغاز دو هزارو یازدهمین سال میلادیست و دل من حق دارد که بوی کهنگی بگیرد و بی قراری کند .مسیح جان ، در این سال دیگر فکری برای این تن ها کن!ببین چه بر سر بشر آمد ای منجی عشق!!! بنگر که هیچ داروی زمینی دیگر مرهم این تن هایی نیست.بیا و امسال مصلوب نشو ...بیا و امسال که متولد شدی در سبزی همه سرو ها و کاج ها و دل ها نغمه زیستن و زندگی را آغاز کن ....بیا و این تن ها را به هم وصله بزن با مهرت....بیا ببین اینجا تن ها، از تنهایی دارند جان می دهند و هیچ آبی نیست که این ماهیان تشنه را سیراب کند .بیا امسال که متولد شدی دیگر مصلوب نشو....بیا در آغوشمان گیر، بگذار به اذن حق و نفیر روح القدس جاممان مملو از شراب ناب عشق شود ...بگذار پیله تنهایی ها پاره شوند بگذار اینهمه تاریکی از این زمین برود...

جان همه اقاقی ها و سرو های همیشه سبز...مسیح جانم...بیا و امسال مصلوب نشو!


پ.ن:آغاز سال جدید و میلاد پیامبر عشق بر همه تن ها مبارک....روزگارتان مملو از نور و رحمت و عشق



زلف سیاه روزگار


آسمان، همچون چین و شکن زلف یار امشب ابری است....دست هایم را چنگ می کنم برای نواختن این چین و شکن، و ملودی فاصله ِی ابر ها را می نوازم ....خرمن گیسوی آسمان امشب آنقدر  اشفته است که تک گل ِسر درخشانش، مهتاب را نیز در خود پیچیده....

و چنان زلف رنگ شبش را روی دوش زمین ریخته که دل را می لرزاند.

با این اوصاف، گویی باید چنگ را رها کنم و از دستانم دو پارو  بسازم برای ساحل آشفته ابر ها. باید تمام وسعت زلف شب را پارو بزنم، می دانی می خواهم چهره آفتاب را ببینم. همیشه گفته اند پایان شب سیه سپید است....و من می دانم در امتداد تاریکی زلف آسمان این روزگار، آفتابی زندانیست که باید نجاتش داد...تو هم بیا!دست هایم به تنهایی کافی نیست، بیا با هم از دست هایمان برای نجات آفتاب پارو بسازیم.

ایمان دارم ،آفتاب که آزاد شود، روزگارمان نیز سپید خواهد شد!

بیا روزگار را سپید کنیم.