بهار

 

 

در انتهای امشب که ابتدای روز دیگریست

در انتهای امسال که ابتدای سال دیگریست

و در انتهای سکوت که ابتدای فریاد دیگریست

در انتهای تاریکی که ابتدای روشنایی دیگریست ،عهد می بندم که در این گردش مدون ،خنثی نباشم !رسم عاشقی را وصله زنم بر دل و جانم و خاصیت عشق باشم .همچون زرد چوبه ای که یک خاصیتش رنگش است .همچون فلفلی که یک خاصیتش تندیش است و همچون آفتابی که یک خاصیتش روشناییش است .می خواهم الهه ای باشم که خاصیتش عشقش است .

سال ببر ،را سال عاشقی نام نهادم .و ۸۹ بار ،گرد آفتابم خواهم چرخید و عاشق خواهم شد و ۸۹ کودک شیطان شاد را روی دامنم خواهم خواباند و نوازششان خواهم کرد تا بزرگ شوند و ۸۹ بذر را در باغچه دلم خواهم کاشت تا سبز شوند ،بار دهند و برایتان صندوق صندوق ،امید و عشق و ایمان و لبخند و خوشبختی و سرور و سلامت و سعادت و ستایش و محبت و نور و دل و مهر و ....خواهم فرستاد .

تمامی عشق  را سرمه ئ چشمانم خواهم کرد و بانو وار به انتظار بهارم .بهاری که برویاند دل ها را و سبز کند عشق ها را و شکوفا کند خوشبختی ها را !

گلیم بختتان سپید و دلتان مملو از عشق ...هر روزتان نو و نوروزتان مملو از افکار نو ،طرح نو ،زندگی نو و لبخندی نو .

بهارتان پر عشق.

بهار

 

 

اوج لذت من زمانیست که پدری را می بینم که دست همسر و فرزندش را گرفته و در پاساژ ها برایشان خرید عید می کند.

اوج شادی من زمانی است که مردی ،به همسرش با عشق نگاه می کند و می گوید ،پیراهن آبی به تو بیشتر میاد عزیزم .

و لبخند زمانی از دلم بر لبم می نشیند که می بینم ،مردی دست همسرش را گرفته و روی صندلی مطب دکتر منتظر نشسته  .

گوش هایم تیز می شود، وقتی نجوای عاشقانه دو معشوق را که دست همدیگر را گرفته اند و از پشت ویترین با دقت به اجناس نگاه می کنند و می گویند باید عیدی برات بخرم عشقم ،که تا همیشه از من یادگاری داشته باشیش ...

وزمانی زندگی را می فهمم که مردی ،در گوشه ای که همسر و فرزندانش متوجه نشوند ،پولهایش را وارسی می کند وبعد با لبخند از همسرش می پرسد:دیگه چی لازم داشتی خانوم؟

امسال بوی بهار را متفاوت حس میکنم .درست است رنگ و بوی بهار همرنگ کودکی هایم نیست .ولی  وقتی در خیابان ها قدم می زنم و خانواده ها را می بینم ،دلم جوانه می زند .

بهاری می شوم از عشق ، از زیستن !از کودکی که بادکنک می خواهد و بادکنک فروشی که تمام سرمایه اش چند بادکنک است اما لبخند می زند و مهرش را در بادکنک هایش فوت می کند .

 دیوانه وار بهاری می شوم وقتی ،تقویمم را می گشایم و می بینم دخترکم با خط ساده کودکانه اش برایم نوشته:

مامی جون ،زودتر بهت می گم ،عیدت مبارک !برات یه لب هم نقاشی می کنم .تا بدونی سال تحویل اولین کسی که بوست می کنه منم !

و بارها و بارها شاکرم زیرا که عشق ،هنوز زنده است .

 

لاک تنهایی

 

روی دوش هایش چیزی سنگینی می کرد .به هر که می رسید ،می پرسید !ببین چیزی پشتم است ؟

پشتم درد می کند !

همه می خندیدند و گاهی دستی به پشتش می کشیدند تا شاید از این وهم دست بر دارد .

اما او اشتباه نمی کرد .پشتش سنگین بود .انگار باری بر دوشش بود که توان حرکت را از او می گرفت .گاه با خود می اندیشید ،شاید لاک پشتیست که لاکی دارد نامریی !همان گونه که بعضی ها شاخ دارند و خون از دندان هایشان می چکد ولی در ظاهر همچون بره ای به نظر می رسند ،همانگونه که سیاه چردگانی ،دلی سپید دارند و بال هایشان را نمی شود دید .همانگونه که عده ای گوش هایی تیز دارند و جمسشان از آتش است ولی در مسند قدرت ،کت شلواری شیک پوشیده و لبخند می زدند یا هزاران نمونه دیگر !

با خود اندیشید شاید او هم لاک پشتیست ،انسان نما !سرش را برگرداند !سرش به دیواری نرم ،می خورد .چشم هایش را بست و سرش را در لاکش تصور کرد .

سرش جمع شد .دستانش ،پاهایش را جمع کرد .تاریکی مطبوع او را در آغوش گرفت و سکوتی همچون شناور بودن در عدم !

بود یا نبود !فرقی برایش نداشت .لاکی داشت که پناهش داده بود .لاکی که شبیه به رحم مادر بود .غوطه می خورد در حریمی که کس را بدان راه نبود .کودکی شده بود در فضای عدم که می خواست خلق کند .او خلق کرد انسانی را با لاک !و بزرگش کرد و زاد و ولد داد .شهری را دید ،مملو از انسان های با لاک !

خوش حال بود .دیگر هر کس  پناهی داشت .نگاه کرد !انسان های با لاک ،انسا نهایی تنها بودند ،چون نمی توانستند همدیگر را سخت در آغوش بگیرند .چون لاک تنهاییشان بزرگ تر از عشق شده بود .چون در کثرت دست و پا می زدند و وحدت را مجالی نمی دیدند .دور تر انسان هایی دید که مشغول شکستن لاک یکدیگر هستند .جلوتر رفت .

پرسید چه می کنید؟

گفتند:لاک های تنهاییمان را می شکنیم !خلقت ما بر مبنای عشق است !این لاک ها ما را از اصل دور کرده !و دوباره مشغول به شکستن شدند.

به راه افتاد و به لاک خود بازگشت .احساس کرد کسی در می زند .به یاد جنینی اش افتاد که مادر ،گاهی دستش را روی شکم می کشید و نوازشش می کرد .به یاد پدر ،که گاهی گوشش را به صدای شکم مادر می چسباند تا صدای قلبش را بشنود و خود را سخت در آغوش گرفت .

باز کسی در زد .

نگاه کرد .وکسی گفت :از طرف خالق آمده ام .خدا سلام رساند و گفت :اگر لاکت مشکلی دارد ،مشمول گارانتی می شود ،می توانم برایت عوض کنم ولی  استفاده از آن ،شما را از اصل آفرینش دور میسازد . از اصل عاشقی !از اصل زیستن !اما به هر حال شما اختیار دارید .

لاکتان را تعویض می کنید یا تحویل می دهید ؟

همیشه دلش می خواست عاشق باشد !بیدرنگ گفت:تحویل می دهم !تحویل می دهم !

لاکش در چشم بر هم زدنی ،ناپدید شد .دست و پایش را تکان داد ،لبخند زد و بلند شد .

به راه افتاد ...دیگر زمان عاشقیست !دیگر سنگینی بر دوش نداشت .

 

یادگاری

 

دخترک در این روزهای آخر سال ،به ناچار گذرش به محله قدیمی و کوچه ای به نام  فروردین، می افتد.با نزدیک تر

شدن ،صورتش سرخ تر می شود و جریان خون در مغزش کند تر می شود ... محو تر و خیره تر می راند .


-ببین عزیزم ،تو عشقمی !ازم جدا نشو !بدون تو چطوری زندگی کنم ؟

-خواهش می کنم علی !ببین من هم دوستت دارم ولی ما واقعا نمی فهمیم

همدیگرو !از ازدواج ما ۲سال گذشته و هر روز همه چی بدتر شده !تو رو خدا اذیتم

نکن !بزار برم !توام برو دنبال زندگیت !برو پیش خونوادت !

 

- زندگی من تویی !ایندفعه هم برگرد !من فقط ازت یه یادگاری می خوام .

 

-یادگاری ؟من اینهمه بهت یادگاری دادم !بازم باشه .به خدا بهت قول می دم هر چی

بخوای بهت بدم !فقط رهام کن .برو !

-باشه !پس برو وسایلت رو جمع کن ،برگرد بریم خونه !

-خونه !اونجا زندان روح منه !یادگاری مگه نمی خوای بریم برات بخرم .بریم

علی ...ولی تو اون خونه نمیام !منو زجر نده !مگه نمی گی دوسم داری ،پس چرا

داری نابودم می کنی ؟

-فقط ۳ هفته بیا !۳هفته زندگی کنیم !بعدش برو .قول می دم بیام طلاقت بدم .

به چشمانش نگاه می کنم ،چشمان روشنی که روزی دلم را اسیر کرده بود .اشک

درش می درخشید و مظلومیتش باز خامم کرد .

 

-باشه !فقط سه هفته !

دخترک وسایلش را جمع کرد و به شکنجه گاه روحش باز گشت  تا یادگاری را که

همسرش می خواست

بدهد و رها شود .بالاخره آزادی قیمت داشت .

صبح روز بعد ،راهی می شود تا یادگاری بخرد !کارتی می خرد و هدیه ای  برای

یادگاری !دخترک ساده

 ۱۷ ساله!به گمانش یادگاری همسرش با این چیزها حل می شود .

۳ هفته بعد .

حالش بد شده !عقد نامه و شناسنامه را آماده کرده !کتاب های کلاس کنکورش را

جمع کرده و منتظر آمدن همسر است .

همسر می آید .نگاهش دیگر معصوم نیست .بعد از یک جنجال حسابی ،خود را در

مطب پزشک میابد .

تبریک می گم !شما مادر شدین !


دخترک به خودش می اید ! در کوچه فروردین ،زیر درختی که قبول کرده بود یادگاریی

به همسرش بدهد ،ایستاده !

یازده سال ،از آن روز می گذرد .

و فرزندش ،قربانی خودخواهی یادگاریی است ده ساله !بهای آزادیی نیم بها را

دریافت کرده و باز در

آستانه فروردین در فروردین ،ایستاده !

به خودش می اید ،دختر و پسری را می بیند که در گوش هم زمزمه عشق می کنند !

می شنود که پسرک می گوید :بدون تو نمی تونم زندگی کنم !تو همه ی زندگیمی !

چقدر این جملات برایش بی معناست !در این یازده سال چقدر این ادعا های پوچ را شنیده ! ....

سوار ماشینش می شود و با سرعت از

فروردینی که پاییزش کرد ، می رود .

 

موی زمانه !

 

 

 

لالایی زمانه

 

تمام رویا هایم را خواب کرده

 

ترقه ای بزنید

 

برای بیداری !

 


 

روز ها که می گذرند ،موهای تاریک من روز تر و سپید تر می شوند و من با قلموی

 

 رنگ سیاه ،همچون کودکیم ،پالت رنگ را در دست می گیرم و به جای کاغذ و بوم

 

 ،موهایم را سیاه می کنم .وبعد با یک لبخند ساده ،تصویرم را به آیینه می آویزم .

 

امروز که داشتم ،موهایم را سیاه می کردم تا سپیدیش در ذوق نزند ،یاد روزگار

 

افتادم .

 

روزگار بر عکس موهای ماست .

 

قبل تر ها چه سپید تر بود و این روز ها چه تاریک تر !

 

پالت مخصوصی لازم است برای رنگ کردن روزگار !

 

می دانی ،

 

باید کمکم کنی !

 

ذره ای از عشق هر دل، لازم است !

 

ترکیبش سپیدی است و نتیجه اش روزگاری پر عشق !

 


 

 

تصویر سپید دل

 

بیداری رویای من است .

دیدار

 

 

از وقتی خیالت را آبستنم

 

از خواب فارغ شده ام

 

به انتظار

 

درد دیدارم !

 

آنهم طبیعی ،نه سزارین !

 

پدر

از روزی که یادم می آید ...همه شب ها و همه جمعه ها و روز های تعطیل بوی تو را می داد .از روزی که یادم است ،عصر که می شد دلم برای آمدنت تنگ می شد و به هر بهانه ای جلوی در بیشتر تردد می کردم تا وقتی در زدی ،زود در را باز کنم و آرام از لا بلای نرده های آهنی دولا شوم و ببینمت !تو همیشه با  دستانی پر می آمدی وهیچگاه من را نمی دیدی که انتظار دیدنت را می کشم .

کوچکتر که بودم خانه ذهنم یک ستون داشت !ستونی به نام پدر !ستونی که در خیالم دورش می چرخیدم و نوازشش می کردم .می بوسیدمش و فکر می کردم پدرم یک فرشته است .

صبح های مدرسه را یادت هست؟از قصد خواب می ماندم تا از سرویس جا بمانم و تو مرا به مدرسه ببری!کمی قر می زدی ،ولی می ارزید !من کمی بیشتر حست می کردم !و با افتخار تو را به بچه ها نشان می دادم و می گفتم :پدرم است !

یادش بخیر !

صبح جمعه ها و حلیم همیشگی یا نیمرو هایت که همیشه زعفرانی بود و لقمه هایی که برایم می گرفتی و می گفتی :بخوره دخترم تا قوی شه !بخوره باید قدش از منم بلند تر شه !و من آرام کنارت می نشستم و منتظر لقمه های کوچکت تا زود تر بزرگ شوم !

پدر ...زود بزرگ شدم .قدم بلند شد ولی نمی دانم دلم چرا کوچک شده !نمی دانم چرا مدت هاست نتوانسته ام به چشمانت نگاه کنم یا در آغوشت رها شوم و بگویم که چقدر دوستت دارم .پدر ،خانه واقعی ما دو ستون دارد و من هنوز زیر ستون تو ،چادرم را پهن کرده ام و اسبابم را چیده ام !

پدر ،هر روز می بینمت و باز دلم برایت تنگ می شود ولی باز سرد از کنا رت رد می شوم و به سلام و خسته نباشیدی کوتاه اکتفا می کنم !و تو نیز !گاهی حتی بی آنکه سرت را از لای روز نامه بالا کنی ،سلامی کوتاه و سکوت .

کوچکتر که بودم ،برایت نامه می نوشتم ...یادت هست ؟جواب همه نامه هایی را که برایم نوشته ای از حفظم !

امروز هم برایت ، به یاد کودکی می نویسم...بابا تولدت مبارک !

بابایی از اینکه گذاشتی بی منت ،سالها زیر سایه  ستونت زندگی کنم ،از اینکه هر بار از سر جهل ،میخی به جان ستونت کردم تا خاطره ای رقم بزنم ،و تو در عین درد ،هیچ نگفتی ،از اینکه هستی ،از اینکه اینهمه مردی ....ممنونم.امروز تو ۵۴ ساله می شی و دلم می خواد ،به اندازه ۵۴۰۰ سال محکم در آغوش بکشمت ،تا این همه سردی و فاصله تمام شود .تا بدانی با تک تک سلول هایم دوستت دارم .تا بدانی هنوز هم معتقدم ،تو یک فرشته ای !

فرشته زندگیم ....تولدت مبارک .

 

تجریش

رفته بودم تجریش .زمان مثله باد می گذره و در چشم بهم زدنی احساس های قشنگت رو می گیره .همین پارسال این موقع بود ،یه مغازه ء کوچیک ،تو پاساژ میری داشتیم و یه کارگاه کوچیک اما کامل طراحی و  طلا سازی !

یه میز کار و کلی ابزار که هر کدومش واقعا روح داشت و وقتی باید کار مشتری رو تحویل می دادیم ،از خستگی و استرس نا نداشتیم ولی همین که مشتری از انگشتر یا آویزش راضی می رفت بیرون ،چشمامون برق می زد و خوش حال می شدیم و سریع حساب می کردم با اجرت ساختم ،چی می خواهم بخرم !یا چقدر برلیان اضافه دارم که  مدلی رو که می خوام بسازم !یا هزار جور برنامه واسش می ریختم .آخر سر هم حتما مروارید توش استفاده می شد ...چون واقعا مروارید دوست دارم !زمان اما همیشه یه جور نیست .

این رو یاد گرفتم که تا بخواهم خیلی احساس خوش حالی کنم ،باید مراقب غم و سختی بعدش باشم .به قول یکی از دوستان ،دیگه احساساتم در ظاهر ،افتاده رو یه خط ثابت وبالا پایین نمی شه و قلبمه که  اینجا می نویسه تا آروم بگیره!اینجوری بهتره  !  امن تره !

دلم واسه کارم تنگ شده !واسه اینکه ناز نقره و طلا را بکشم و سوهان بزنم و با سختی خمش کنم وذوب کنم و نورد کنم و ......منتظر شم تا کار از مخراجکاری و آبکاری بیاد و ببینمش و خستگیم در ره !آخ یادش بخیر !چقدر باوفان این طلا و نقره !طلا سفت تر و خشن تره ولی قیمتی تر !و نقره مهربون تر و نرم تر !همیشه وقتی با چکش  می خواستم شکلشون بدم ،گردشون کنم یا تختشون کنم ،با هر ضربه فکر می کردم ،سختی های زندگیه ما هم این شکلیه !دارن ما رو شکل می دن !

و دوست داشتم ژورنال اونیو که داره شکلم می ده ،ببینم !شاید اینجوری تسلیم تر می شدم و سختی ها رو راحت تر می گذروندم .

همیشه وقتی چیزی رو داریم ،قدرش رو نمی دونیم وقتی ازمون می گیرن به هر دلیل ،تازه قدرش رو می فهمیم .

درست مثله صدفی ،که در ظاهر بی ارزشه و در بطن مرواریدی را پرورش می ده !

 تجریش هم حتما واسه من کلی درس داره !کلی درس که نمی شه نوشت .....فقط می شه مثله یه صدف پرتش کرد در اعماق دریا ی زندگی !و در حال زیست و ضربه ها رو حس کرد و منتظر پایان کار سازنده بود !

خاطره

 

 

نمی دانم چرا

 

تا می خواهم خاطره ای بسازم

 

خاطره می شوم !

خیال

 

ای سکندری گاه فکر من

 

فکر هایم مصلوب خیال توست

 

ودلم

 

 مملو خیالت

 

 


همچون فانوسی دریایی

 

دلت از دور سوسو می زند

 

من ،خاموش ،

 

تسلیم  امواجم

 

 


 

خیال می کردم

 

مادر، برگ گل نیلوفر است

 

آه !

 

فقط ،خیال می کردم !!!

الهه

سلام سلام !

حال و احوالتون چطوره؟زندگی به کامه؟خوب و خوش هستین؟

راستش امروز داشتم فکر می کردم چی بنویسم که تصمیم گرفتم ،دعوتتون کنم به

یه قهوه !

تشریف آوردین این همه مدت به کلبه ی پیله ای من ...زحمت کشیدین،خونم رو روشن

 کردین ! برام نوشتین ،تنهام نزاشتین ...بهم سر زدین....تو خوبی ها و غم هام کنارم

 بودین.و می دونم تو ذهن هر کدومتون یه تصویری ازمن {الهه} دارین .

گفتم امروز که اومدین بهم سر بزنین ،تا یه قهوه بریزم براتون ،برام برداشتتون رو از

الهه بنویسین .دوست دارم تصویر های ذهنیتون رو بدونم .

مرسی ،دوستای مهربونم .

منتظر نظر هاتون و خوندن تصویر های ذهنتون  هستم.

 

 

صید آفتاب

 

شاپرک رهای قلبم

 

پر کشیده به دامن آفتاب

 

گرم شدست در آغوشش

 

محو شدست و دلشاد !

 

پرتو مهر تو عاشقش کرده

 

دور من ،ای نزدیک ترین آفتاب

 

ای همدم لحظه ای دیدار

 

ای بهانه ء زیستن ، ای یار!

 


 

سیم تلفن

 

از ولتاژ عشقمان

 

سوخت.

 

طفلی دل مان !

 


 

آمده ام آفتاب صید کنم

 

بال های کشتی ام را باز کنید.

 

 

 

 

 

 

 

چمدان

 

 

در می زنند.

در را باز می کنم . در چشم هایم زل می زند و می گوید :آماده ای؟چمدانت را بسته ای؟

کلمات را گم کرده ام .هاج واج نگاهش می کنم .به سختی هوای بیشتری را می بلعم تا بگویم :شما ؟

لبخند می زند و بی دعوت وارد می شود .مستقیم به سوی انباری می رود و چمدان

را می اورد و روی تخت می اندازد .

همچنان نای حرف زدن ندارم .

خوب بگو چه چیز هایی در این سفر بدردت می خورد ؟

به سختی می گویم :کدام سفر ؟شما کی هستین؟

می خندد !خنده اش شیرین است .دیگر از او نمی ترسم .می گوید:چون بال ندارم

نشناختی ام؟

حیران می شوم!

نگاه مستقیمش دلم را ذوب می کند .

می گوید:.حالا چمدانت حاضر است !چه چیزی را برای این روز آماده

کرده ای ؟بر دار که بریم !

به اطرافم نگاه می کنم !قطعا مبل و صندلی و لباس و عطر و غذا بدردم نخواهد

خورد !به دلم نگاه می کنم !

چمدانم خالیست !

شرمسار از خویشم و او همچنان مهربان نگاهم می کند ....از خواب می پرم !

کسی در اتاقم نیست !هنوز زنده ام .

و زمان دارم به جای مبل و فرش و عطر و لباس و کفش ،انسان باشم .

خدایا سپاس .

دل

 

 

 

 

بوی دل سوخته می آید

 

لا اقل سیخ ها را بچرخان!

 

 

با بی توجهی ،

 

دل ،فقط می سوزد !

 

 ۸۸/۱۲/۵

گیس بریده

 

گیسوانش را که برید

زنانه  ایستاد

و در چشمان خشن زندگی نگریست

پلک هایش آبستن درد بود

و لبخندش از حقارت راه خبر می داد

عهد بست با خویش

تا دوباره گیسوانش بتواند در باد برقصد

زندگیش را بسازد

در دور دست ها که هیچ آشنایی نباشد

تا زخمش را زخم کند

باید خودش را جمع کند

چمدانی بردارد و زود تر برود

دیگر مجال نفس کشیدن ندارد

باید برود

 

 


یاد کودکی بخیر !

نمی دانستم مار و پله بازی آن دوران ،نمود واقعی زندگی بزرگسالی خواهد شد .

 

کاش یاد گرفته بودم ،تاس را چطور بین انگشتانم بچینم تا جفت شش بیاید یا هر عددی که لازم بود .

 

هر چند هیچگاه متقلب نبوده ام .......

 

این نیش مارها،عجب مهربان و باوفایند .تا دوریت را می بینند با بوسه اشان ،شرمسارت می کنند !

 

باید دنیایی بی مار تر پیدا کنم !تا سالم تر زندگی کنم !

 

گاهی اوقات بی وفایی را دوست تر دارم !

 

 


 

گیسوانش ،

 

مار های باوفایی بودند

 

که بریده شدند !

 

 

الا کلنگ

 

 


 

آدما جالبن .

همیشه تشنه محبتن و دوست دارن مورد توجه و عشق قرار بگیرن .ولی وقتی صادقانه عشقت رو نثار می کنی ،عجیبه براشون و عقب می کشن !

دقیقا به نظر من انگار سوار الا کلنگ شدن !وقتی تمام دلت رو بشون می دی ،می بریشون بالا !و بعد از اینکه هیجانشون خوابید ....با تمام تلاششون می کوبنت زمین !تو در عجب می مونی که چی شد ؟من که دوست دارم !و بعد می بینی که نه بابا ! وقتی که بالا نگه داشته بودیشو قربون صدقش می رفتی ...او داشته کس دیگه ای رو از اون بالا دید می زده و بررسی می کرده !

و بعد از یه مدت این بازی واست عادی می شه !وقتی کسی میاد تو زندگیت و شروع می کنه به قربون صدقه رفتن و حرفای عاشقونه زدن ،خندت می گیره و می دونی که به زودی چه اتفاقی می افته !

واقعا عشق هم عشق های قدیم !چه حرمتی داشت ،چه دوامی داشت و چقدر جاودان می موند.....یادش به خیر!