الهه ای جدید

 

 

 

 

همیشه دلم بعد از خدا ،به کسانی خوش بود که در طی این سالها...می گفتند :الی جون ،رو من حساب کن !

و من ،همچون کودکی ساده که دلش به عروسک هایش خوش است ...ته قلبم شاد بودم که اطرافیان خوبی دارم !کسانی که مدعیندهمچون کوه، پشتم هستند!و با افتخار رقم سالهایی را که با هم بوده ایم ،می گفتم و حس می کردم این یعنی یک ارتباط واقعی !

و امروز و در این روز هایی که ،بس، سخت می گذرد ،می فهمم اطرافیانم ،عروسک های پلاستیکی بوده اند و بس !

به تمام راهی که آمده ام نگاه می کنم...همه چیز دهن کجی می کند و دیوار ساده اعتماد من فرو می ریزد .

و تنهایی همچون طناب داری که انگار خود به دورم کشیده ام ،دارد خفه ام می کند.

 این کلمه ها عجب قدرتی دارند...به راحتی دل شکسته ام را در فضا متلاشی کرده اند و من فقط نگاه می کنم...حتی توان ندارم که برخیزم  ونگذارم دلم را باد ببرد.

همه ء هستیم که رفت...دلم نیز برود !چه باک !

انگار برای زیستن دل چندان لازم نیست !مسواک لازم است و ساعت و لباس !واتاقی برای خوابیدن !البته  شکر !همه را دارم هنوز !و فلم و کاغذ که مغز را توان نوشت نه دل را !که دلنوشت ها هم مصنوعی شده اند !

و باید پولهایم را جمع کنم و چند نقاب جدید بخرم تا امروزی و متمدن به نظر برسم !باید موهای سیاهم را زرد کنم و گونه هایم را قهوه ای و پوستم را بگذارم بسوزد تا امروزی تر به نظر برسم و یاد بگیرم چند طرفند زنانه را که فکر می کردم لازم نخواهم داشت !

آری باید پولهایم را جمع کنم تا چندین دوست جدید بخرم ،دوستانی که ادعایی ندارند و تکلیفشان از ابتدا روشن است !فقط نمی دانم با این روح درد گرفته ام ،چه کنم؟شاید برای زیستن به مدل امروزی تر ها ،روح هم لازمم نشود !

می توانم چون یک روبوت شیک انسان نما ،عمل کنم !به خودم برنامه بدهم برای گفتن جملاتی که هیچ اعتقاد و ادراکی درش نیست ودیگر دوستت دارم ،جمله جادویی پر مغزی به نظر نمی رسد  !

آه می توانم خیلی کارها انجام دهم !باید بروم الهه ای جدید بسازم الهه ای بیدل اما با لبخند !

 

2012

 

امروز داشتم فیلم ۲۰۱۲ رو می دیدم.

فیلم جالبیه !داستان در مورد نابود شدن کره زمین و رسیدن زمان مرگ زمین و نهایتا همه انسان هاست !هر چند ۲۰۱۲ فقط یک عدد سمبولیک است برای آخر الزمین !ولی از خیلی از علایم پیش گویی شده در قران و انجیل در این فیلم استفاده شده بود و نهایتا کشتی فضایی که عده ای برای خود ساخته بودند تا با آن نجات پیدا کنند و البته هم نجات پیدا کردند ...آدم رو یاد کشتی حضرت نوح می انداخت و به فکر میبرد که آیا حضرت نوح هم چون جز ثروتمندان بوده ،توانسته سوار آخرین کشتی بشر آن زمان شود یا ...؟

همیشه بر مبنای آنچه مطالعه کردم ،اعتقادم این بوده که اول آخرالزمان ،خواهد شد و بعد آخر الزمین !

که در این فیلم به آخر الزمان شدن هیچ اشاره ای نشده بود.من فکر میکنم همین طور که روزگار ما نسبت به چند سال قبل بی مهر تر و خشن تر می شود ،همینطور هم این نامهربانی ها بیشتر خواهد شد و سال های آتی،سال های تنهایی بشر و فاجعه ای به نام بی عشقی را در بر خواهد داشت .که این خود آخر الزمان انسانیت است ...در مسیحیت صحبت از شخصی است که در آخر الزمان می آیدکه دجال نام دارد...کسی که قدرت خلق کردن دارد ...چهره ای نورانی داشته ولی از درون پیر است ...کسی که پشت نقاب مهربانی و کمک به فقرا ،ابلیس است وحاصل پیوند شیطان و انسان !و در مقابل این نیروی اهریمنی ،مسیح خواهد آمد ...   که هر مکتب برای ظهور کسی ،انتظار می کشد و همه بشریت میداند که روزی کسی خواهد آمد و زندگی دنیوی تمام خواهد شد .

و چیزی شبیه به این اعتقاد و جنگ بین دو نیروی مثبت و منفی در اسلام ما و حضور منجی در آخر الزمان .

من به اکنون فکر می کنم ...به دجال هایی که با هر عنوان کشیش یا روحانی ،با لبخند دستی بر سر مردم می کشند و در محافل خود ،حکم جنگ و کشت و کشتار و غارت می دهند به بهای سکه ای بیشتر یا کاخی بزرگتر !ویا قطعه زمینی روی کره ماه ,وسعت لبخندشان  را بیشتر می کنند و البته با عمق لبخندشان ...جیب هایشان نیز بزرگتر می شود که این روز ها در زمانه ء برده داری مدرن !!!همه چیز به هم ارتباط پیدا می کند و محبت نیز با ثروت پیوند خورده و دل با نفرت !و هویت با شماره ای که تمام اطلاعات تو را گزارش می دهد!

پس به ابراهیم و مسیح و محمد خواهم گفت ...کجایید؟دجال ها روح ما را می جوند...این دجال ها خدای ما را نیز  که شما گفته بودید دارند غارت می کنند و دل هایمان را که گفته بودید ,خانه خداست !!!همچون بتخانه های قدیمی دارند با تبر کفرشان می شکنند و اسمش را می گذارند دین !

هنوز کو ه ها به راه نیفتاده اند ولی ...وحدت  بین این تن های خاکی ,از بین رفته و انسجامی باقی نمانده !هنوز مذاب داغ و سوزان از آتشفان ها جاری نشده ولی مذاب نفرت و بی عشقی و خشم و حسد جانمان را به آتش کشیده !

و به نوح فکر میکنم....و به کشتیش !و به خودم که در این میانه بی هیچ هویت ویزه ای و مال و منالی , چگونه شاهد دجال هایم و شاهد نابودی بشر !و گوشه ای نشسته ام !بی اینکه بتوانم برای نابودی بشر کاری انجام دهم و عشق را که نفس های آخرش را می کشد...زنده نگه دارم !درست مثله زمین ...که اخرین نفس هایش را میکشد و به زودی صدای فریاد های پر دردش گوش بشر را کر خواهد کرد ....

باید کاری کرد ...

 

 

دیدار

 

 

ای معشوق ندیده ام

ای که بند بند وجودم ،در طلبت می تپد

و قلبم حُرم دیدارت را فریاد می زند

بدان

وحشی دیدار توام !

سکوت

 

گاهی نوشتنم نمی آید

و گم می شوم میان  صفحه خالی

و پر می شوم از سوال

که چه بنگارم

که وقتی تو آمدی و مرا خواندی

با لبخند ،ترکم کنی

نه با غم

ولی تهیم اینبار

بی مهریم را ببخش !

نتیجه بحث

 

آنقدر تهیم از کلمات که رقص واژه ها را تاب نمی آورم.

و آنقدر مغزم از سزارین کردن معشوق های پوشالی تیر می کشد که مترسک خواهم نامیدشان.

مترسک هایی که با لبخندی بر لب و واژه هایی عاشقانه ،عشق را سخره می گیرند و پشت افکار پوشالیشان ،از عشق دم می زنند و داستان می نگارند.

همیشه گفته ام و باز خواهم گفت:راه عشق است این !!!راه حمام نیست !

و باز در این بازی پر تکرار ،عده ای کلماتی عاشقانه را بر دوش می اندازند و راهی حمام می شوند.

بار الها ،تو را شکر می کنم که وسعت دلم اندازه وفاداری است و اندازه حوضچه وسط حمام عمومی شهر نیست که هر کسی را گذری از آن باشد .

 ذهنم را از معشوق های مترسکی تهی خواهم کرد .

و خودم را از خودم سزارین خواهم نمود.

سزارین ذهن ،با دل زیستن است و جارو کردن ذهن از ورم های پر تکرار درد !

سزارین ذهن ،به آغوش کشیدن خود است .خودی که به اشتباه لباس عشق را بر قامت کسانی دوخته که شهامت ایستادن ندارند.و خوابیده عاشقند .

در جدال با خود ،منیت و غرور و حسادت ،کاستی ها  را سزارین خواهم کرد و فراتر خواهم رفت روزی از این پوسته خشکیده تن !

و در این تولد ها ،روزی انسان خواهم شد .

و با دل خواهم زیست.

به امید رسیدن به انسانیت ،و نهایت سپاس من از شماهایی که خودتان را رج زدید میان نوشته هایتان  !

 

سزارین ذهن

 

سلام دوستای خوبم.

بحث این هفته ،موضوعش سزارین ذهنه !

اگر شما می خواستین ،ذهنتون رو سزارین کنین ،فکر می کنین چی متولد می شد؟

یا به عبارتی ،اون فکر ها،اتفاق ها ، خاطره ها یی که چسبیدن به مغزمون و گاهی مثله خوره روحمون رو گاز می زنن ..چی می تونه باشه؟

شاید با یک بار نوشتنش ،کمی سبک شیم.

منتظر بچه هایی که با هر رنگ از ذهنتون متولد می شن....هستم


پ.ن:از دوست خوبم ،بابت این کلمه واینکه کمک کرد تا بعضی افکار را نیز در ابتدا کورتاژ کنم سپاسگزارم .

سزارین ذهن

 

الهه :اگر می خواستی ذهنتو سزارین کنی فکر می کردی چی متولد می شد؟

پاپیون:درد گذشته !

الهه:یادته چقدر عاشق این جمله اوشو بودی ؟"گذشته حتی ارزش به خاطر سپاری هم

ندارد !"

پاپیون:آره !یادمه !

الهه:یادته چقدر سعی کردی همه گذشتت رو پاک کنی  از ذهنتو ،شعارت این باشه که باید از گذشته درس گرفت !

پاپیون:آره !یادمه !چقدر مزخرف فکر می کردم !فکر می کردم ،درس گرفتم ،کارماشو پس دادم و تمام !اما حالا می بینم ،نه !!!تا آخر دنیام که برم دنبالمه !مثله یه زنگوله وصل شده به پام !هر جا که برم زودتر از خودم صدای جیلینگ جیلینگش می ره !تازه یه جاها یی هم مثله کش عمل می کنه !تا می خوام یه بالی بزنم و دور شم...همچین می کشتم عقب ،که تا عمر دارم شدت ضربش یادم بمونه.

الهه :همینه دیگه !گذشته و حال و آینده مثه یه زنجیر بهم وصله !تا آخر عمر تو فارغ التحصیل این رشته باقی می مونی و ازدواج و طلاق و فرزندو همه اینها می شن زنگولت !هر چی هم بخوای آروم راه بری...باز صداش بلند می شه و تو تاوان تصمیم های گذشتت رو می دی !و تاثیرش رو می بینی !

می دونی الهه ،بریدم !از همه اشتباه هایی که کردم و ثبت شدن تو زندگیم !از اون اول عاشقیم تا این آخرا!همش ....همش اشتباه بوده !از این عاشق های پوشالی خودخواه که عشقشون دروغه ،دروغی به وسعت قلب نداشتشون !از این شعار های روشن فکرانه  هم بریدم !متولد می شوم روزی  و ...

می دونی،

گم شدم تو خودم !

تو این خود لعنتی که دست از سرم بر نمی داره و مجبورم می کنه این لش جسم و هم یدک بکشم  تا تظاهر کنم زندم !لبخند بزنم که آه رضایت دارم از زندگیم !خوشبختم !خوش حالم !موفقم !

حالم داره از همه این کلمه ها بهم می خوره !رسیدم انگار به آخر اخرش !حس می کنم مثله سوسکی شدم که دمر افتاده !مثه جسدی که وسط دریا آروم افتاده و دیگه همه چی رو رها کرده !آره دقیقا مثله همون جسد شدم که امید داشت آفتاب گرمش کنه و زنده بمونه !اما نشد !جیلینگ جیلینگ گذشتش ،آفتاب و هم ازش گرفت !

الهه :ای بابا ...چی بگم !می دونم حوصله شنیدن جمله های الکی امید وار کننده رو نداری !پس سکوت می کنم و دعا تا زندگیت بیفته تو جاده اصلی !جاده خاکی خستت کرده !می فهمم !اما این نیز می گذرد....

پاپیون:بسه !آره می گذره !اما همش تو یه طیفه !جهشی نیست !همش مرگه لحظه هاس !همین !

واسه مرگ این لش جسم دعا کن !


کاش زندگی ،کمی با بعضی آدما مهربونتر بود

کاش اگر ادمی ادعای عشق می کرد...مردونه بود

کاش بلد راهی بود !از همون اول زندگی ،تا هیچ کسی منتظر مرگ جسمش نباشه !

کاش وقتی ذهنمون رو سزارین می کردیم...سپیدی متولد می شد.

کاش...

راستی تو اگر ذهنتو سزارین می کردی....چی بدنیا می آوردی؟

تولد

 

 

مرواریدیم در صدف اسیر

با همه تلاش

رها خواهم شد از تاریکی این زندان

و

با همه ئ درد متولد خواهم شد

تولدی دریایی

در وسعتی  بیکران

 

 

نامه ای به همسر خیالیم  

 

 

سلام دلبرکم...مونسم ...همنفسم ...همه کسم

چند وقتیه تصویر خیالیت هم برام ناز می کنه .انگار یه لایه بخار پر شده تو مغزم و هر چی تلاش می کنم این ابرا رو بزنم کنار ...تا شفاف ببینمت مثله آفتاب ،نمی شه !

هر چی صدات می کنم و می خوام ناز نگات و بخرم ،هر چی تلاش می کنم و می خوام لحظه ای صدات وبشنوم...بازم نمی شه !

تو نیم نگاهی بهم می اندازی و روتو بر می گردونیو به کارت مشغول می شی !

یاد کودکیم می افتم !یاد قایم باشک بازی با بچه همسایه و اینکه من هیچوقت نمی تونستم پیداش کنم و زود تر از او برنده شم .

نمی دونم چرا همیشه دوست داشتم پیدا شم ...تا اینکه پیدا کنم .انگار این انتظار کشیدن ،باهام متولد شده !

الان هم همینجوره !

نمی تونم پیدات کنم و لحظه ای دور از این تشویش،زل بزنم تو چشات !

می دونی سلطان دلم ،دلم از اینهمه دوری، گرفته !درست مثله آسمونی که منتظر یه بهونست تا بغضش بترکه و صدای فریادش با یه نور آبی جاری شه !

بغض منم گرفته !میخوام جاری شه اینهمه عشق تو رگ های آبی وجودت .بی بهونه !

گفته بودم ...این عشق داره رو دلم سنگینی می کنه !کاش بودی !کاش میشد واقعی باشی !کاش می شد همین امروز از تو ذهنم ،از تو قلبم ،از وجودم سر بخوری تو واقعیت و یه لحظه ببینمت !

یه لحظه چشمات و نگاه کنم...تو بهم بگی دیوونه و من باز عاشقونه جونم فدات کنم !باز می خوام صدات کنم ...بازم بگم

دلم برات تنگ شده ...مو هام به سپیدی نشست و چشام  کاشته شده به انتظار !

خود سانسوری نمی کنم ! همه دلم را فریاد می زنم برایت ، عشق من!

تو این دریای زندگی لنگر انداختم و تا سبزی چشام ،بازم ،تو خیالم نگات می کنم و عاشقونه صدات می کنم و بهت وفادار می مونم.

بازم میشینم کنار حوض وسط باغچه و دو تا فنجون می زارم روی میز تو ایوونو چشم به راهت می مونم.

تا یه روز در بزنی .....

رگ

 

 

رگی ،خواهم شد آبی رنگ

و تمام بدنت را در آغوش خواهم کشید

و در جوی وجودم

که در وجودت ریشه کرده 

تمام عشقم را جاری خواهم کرد!

 

الهه نظری مطلق

 

2_عشق چیست ؟

سلام

طبق معمول ،امشب بحث عشق چیست را باید جمع بندی کنم.از همه شماهایی که صادقانه وقت گذاشتید و شرکت کردید و تعریف های زیبا و جامعی رو ارائه دادیدممنونم.

اجازه می خواهم در ابتدا  شعری از غاده السمان ،شاعر توانای سوریه ای را برای شما بنویسم که به بحث های آخر من ودوستی مربوط  می شود .


 

اگر به خانه‌ی من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

می‌خواهم ... بدوزمش به سق

... اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر ... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

 

شعر فوق درد بی صدای هزاران زن است !زن هایی که با همه بی مهری که قرن هاست با نام دین مداری یا بی  دینی زیر شلاق ظلم و تجاوز و فشار و تحقیر و جنس درجه دو بودن ها ، باز عاشق مانده اند و به عشق ثمر نشستن فرزندانشان و لبخندی گرم و نوازشی از سوی همسرانشان روزگار را گذرانده اند ...به عشق زنانی که از بی پناهی و ترس از آبرو ،به هووی خود یا هوو های خود نیز خدمت کرده اند و درد حقارت را چون درد سرطان بر قلب خویش حمل کرده اند و لبانشان را دوخته اند تا خون دلشان مجالی برای سر ریز شدن نداشته باشد و دلخون باشند تا مرگ پناهشان دهد .

و مردی که خود را اهل قلم میداند ،عشق را برازنده ی مردان می داند و بس !

مردانی که عشق را جز در زیر شکم ،مقصود ندارند و هر روز با نام دین ،قوانینی وضع می کنند برای شهوترانی بیشتر ،و تنوع گرایی که منجر به گناه نشود که مبادا ،بهشت را از ترس همخوابگی از دست بدهند. مردانی که بسنده می کنند به ازدواجی به اندازه یک ساعت ،و بعد از آن در حالی که لابلای دندان های زردشان بوی تعفن انسانیت می دهد ،کمر بندشان را می بندند و پولی را روی میز می گزارند و می روند...تا مهریه زن یک ساعته شان را داده باشند که مبادا آپارتمانی که در بهشت خریده اند ،کسری داشته باشد !

مهریه !واژه خنده داری که قدمتی طولانی دارد و من هیچگاه نفهمیدم که مهر را آیا واقعا می توان قیمت گذاشت ؟

بگذریم !

من نمی گویم همه ء زن های عالم ،عاشقند و پاک  و همه مرد های عالم نابکار و شهوت باز !همه چیز در این دنیا نسبی است و هیچگاه نیز مطلق نخواهد شد . من معتقدم نباید به سرعت قانون صادر کرد و تعمیم داد !این جمله که در حریم عشق زمینی یا ملکوتی، زنان را راه نیست ،یک جمله اشتباه است .زیرا می توان آمار گرفت و بعد بر روی نمودار نتیجه گرفت!نه اینکه اگر شما،۵ تجربه عشقی توام با شکست داشتید ،حکم صادر کنید و به عنوان یک  اهل   قلم اینچنین حکمی دهید !خوب هر چند ... از این قانون ها همیشه در اینجا صادر می شود و در مقابلش نیز سکوت باید حکمفرما باشد زیرانتیجه اعتراض ، بیابانی  سرد است !

اما اینبار در این کلبه ام داد عشق از جانب خودم و همه ءزنان خواهم داد !و نخواهم گذاشت ،قلبمان رانیز با سیمان بی عشقی ،گِل بگیرند و لچک بر سرمان کنند و چون عروسک های خیمه شب بازی ،لباس بر تنمان کنند و برقصانندمان !

وبا حکم و بی حکم !محکوممان کنند  به بی عشقی و بعد حکم سنگ باران شخصیتمان  را نیز   بدهند !

در حالی که همه خواسته ء یک زن سالم ،جرعه ای مهر است و آِغوشی وفادار و فرزندی و لبخندی که با عشق زنده است !

در پایان از این که از مسیر بحث اصلی کمی منحرف شدم ،پوزش خواسته و دعوتتان می کنم ،چنانچه مایل بودید نظرات دوستان عزیزم را در این باب مطالعه نمایید که جامع و شیرین است تا در فرصتی دگر ،دگر بار به این بحث بپردازم .

لینک به مطلب : عشق چیست ؟

 

عشق چیست ؟

 

 

بحث این هفته:عشق

نامه ای دریافت کردم از یک دوست با این مضمون :


الهه جان

امروز بعد از حدود شش ماه قرار شد او را ببینم .زود تر از او به محل قرار رسیدم .از دور ,مردی را دیدم که وقتی به من نزدیک می شد , قلبم تند تر می زد .پالتویی طوسی پوشیده بود و من اگر قلبم گواه نمیداد شاید از دور نمی شناختمش .موهایش بلند شده بود و ریش هایش به صورت سبزه اش جذابیتی مضاعف داده بود .و ریشها و موهایش گواه دل هجران زده اش بود .چشمان درشتش  برق می زد و آرامشش مستم کرده بود .او چقدر در این شش ماه عوض شده بود !چقدر مرد تر شده بود !چقدر فکر می کردم در مقابل عشق قوی هستم !اما حال این او بود که قوی بود و زانوهای من بود که می لرزید.کیسه اشک هایم انگار پاره شد وقتی دیدمش و نفس کشیدن سخت !قلبم آرام نداشت و قلبش و اشک هایش و نگاهش و لحن صدایش و نمیدانم حضورش...همه وجودش به آتشم کشیده بود.همه خاطرات مشترکمان جلوی چشمم رژه می رفت و دلم برای به آغوش کشیدنش بس تنگ بود برای لحظه ای که سرم را روی سینه اش بگذارم تا در گوشم نجوای عشق کند  ,برای بوسیدن های دیوانه وارش ,برای لمس دستانش روی صورتم ،وقتی اشکهایم را پاک می کرد و اجازه میداد حس کنم مرد من است و پناه خستگی همه سالهای زندگیم  !                                                

آخ الهه جان                                                                                                                                           

ما انسان ها چقدر ذلیل عشقیم و من چقدر این ذلالت عشق را دوست دارم.امشب به وسعت ماه  سوگندت می دهم برای خوشبختی و موفقیتش دعا کنی ...دعا کن معشوقی در خور عشقش را بیابد ,زیرا او واقعا لایق  عشق   است .                                                                        

 


این بود که تصمیم گرفتم بحث این هفته را عشق  بنامم .

 

نظر شما راجع به عشق چیست؟

اگر بعد از مدتی عشق خود را ببنید ,شما چه حالی خواهید داشت ؟

تو دوره زمونه فعلی چند مدل عشق داریم و دوام عشقا ی الان چطوریه ؟

مثل همیشه از اینکه در بحث شرکت می کنید ,واقعا ممنونم .

 

قانون زمین

 

امروز طبق روال سه شنبه ها ،راهی کوه شدم.داشتم به زمین نگاه می کردم و با خودم فکر می کردم  که زمین ،تو این سرما ، تشنه است؟

معشوق زمین ، آسمون،باهاش قهر کرده که هوا اینقدر سرد شده؟

که تصمیم گرفتم یه جا بشینم و از خودش بپرسم .

اول دستمو کشیدم رو خاک و نازش کردم.مثل قانون زمینی خودمون باهاش دست دادم و ازش پرسیدم .

زمین که انگار خمیازش تازه تموم شده بود ،کمی نگام کرد ،لبخند زد و گفت:قهر کردن تو قانون آدما مفهوم داره !من به عنوان زمین ،پذیرفتم که زندگی یکسان نیست .

بالا بلندی داره !

گرمی ،سردی داره !

دوری و نزدیکی داره !

تو چی؟

تو به عنوان برترین مخلوق، این قانون و پذیرفتی؟

سرم و انداختم پایین !آروم گفتم :نه !

دستشو که مثل باد بود ،کشید رو صورتم ...گفت پس این غم بیدلیل که تو کولت انداختی و می کشی اینور اونور ، واسه اینه که هنوز قانون و نفهمیدی و داری با قوانین دنیا می جنگی !

گفتم :آخه می دونی ،تا می خوای آروم بگیری و یه نفس راحت بکشی ،یه دفعه همه چیز می ریزه بهم !تو به خودت نگاه نکن !اینجا نشستی و هیچ اتفاقی واست نمی افته !

همون لحظه ،یه برف کوچولو نشست رو نوک بینیم .

آسمونو نگاه کردم و از جام پا شدم .گفتم:پس آسمون باهات قهر نبود زمین جون !من زود قضاوت کردم .

برف شروع شد...اول آروم و با لطافت ،تو هوا می رقصید و می چرخید !انگار داشت واسه دادن هدیش به معشوقش زمین ،کمی ناز می کرد !

هر چی بالاتر می رفتم ،برف تند تر می شد و زمین سپید تر !

هوا مه آلود تر !انگاری ،یه پرده ء حریر کشیده بودن دور زمین و آسمون !تا محبتشون رویایی تر به نظر برسه !انگاری من مست بودم و وسط اینهمه زیبایی و رو ابرا راه می رفتم .

که زمین صدام کرد و گفت :میبینی زندگی همیشه در جریانه !سردی و گرمی ،دوری و نزدیکی ،قهر و آشتی ،دو روی یک سکه هستن !

جفتشون یکین و لازمه ءزندگی !اگر فقط یکیش بود، خوب نبود ...یکنواختی حوصلت رو سر می برد !درسته ؟

گفتم درسته !

گفت پس این قانون و یاد بگیر و بی دلیل کولت رو پر نکن از نا آرومی های زندگی و بچسب به آرامش !در حالی که همش در حال تحلیل کردن نا آرومی هایی !

و بدون ،هیچ سردی و دوری و قهرو نا آرومی  هم بی دلیل نیست   !پس به جای از کوره در رفتن و غمگین شدن و پژمردگی ،آگاه باش که نوبت گرمی و نزدیکی و آشتی و آرامش هم می رسه !

گفتم: چشم

و سرم و کردم رو به آسمون تا همه سردی برف رو به آغوش بکشم  تا شاید کمی از مهربونی آسمون و مزه کنم .

 

و پر شدم از حس زنده بودن ...و زندگی کردن و به خودم قول دادم دیگه اسیر بازی گرم و سرد  و قهر و آشتی نشم و نزارم سرزمین سپید زندگیم ،با رد پاهای غمگین...سیاه بشه !

چون از امروز می خوام زندگی کنم نه اینکه فقط زنده باشم  !چون در زیر ظاهر سرد زمین ،زندگی جاریه و ریشه ها زنده اند و گل ها و درختان در تلاش برای جوانه زدن و رسیدن بهار !

پس من هم چون زمین زنده و چون کوه استوار خواهم ماند تا آمدن بهار و روز های آفتابی !

 

رسیدن

 

 

در کال ترین شکل زیستن

به آفتاب می اندیشم و زمان

و به رسیدن ، که ناشی از کمی حضورست

رسیدنی وصف ناشدنی !

ازدواج

 

 

سلام به همه دوستای گل و مهربونم

نتیجه بحث شیرین ازدواجازدواج

البته دلایلی که یک ازدواج به سردی و جدایی منتج می شه !!!بنا به نظراتی که زحمت کشیدین نوشتین و تحقیقات مفصل این حقیر ،رو در زیر براتون می نویسم .

فرض کنین ،تنهایی داره مثله خوره از سر و کول روح و جسم تون می ره بالا و قلبتون و آروم آروم می جوه !در همین حین ...یک شازده یا شاهزاده ای از راه می رسه ...کور از خدا چی میخواد ؟یه جفت چشم !

شما خوش حال و شادان تنهاییتون و قلبتون و چشم بسته با اون شخص قسمت می کنین .بعد از یه مدتی هم عاشق و دلباخته ،فارغ از اینکه بابا جون ،این آدم فرهنگش چیه !مدل فکرش چیه !سطح خانوادش چیه !مدل تربیتیش چی بوده !بر طبق نظر روانشناسا ،نوع رفتارش با مادرو پدرش چیه !

چجوری پول خرج می کنه !شبا چجوری می خوابه !تا صبح چند بار میره دستشویی ؟لگد می زنه ؟پتو رو از رو شما می کشه و دور خودش گوله می کنه ؟خور خور می کنه؟پشتشو می کنه به شما پتو رو می کشه رو سرش !آب دهنش می ریزه رو بالش یا نه؟چندشتون نشه !واقع بین باشین !ممنون

خوب می گفتم...آره ،واسه اینکه از شر تنهایی خلاص شین،هیچ کدوم از این ها اهمیتی براتون پیدا نمی کنه و دل و به دریا می زنین و می گین باهاش هر جور شده می سازم !اگر هم نشد...خودش و می سازم !اونقدر دوسم داره که به خاطرم عوض شه !

بعد از یه مدتی دستش رو می گیرین و می رین تو خانواده و دوستا و اینور و اونور و کلی به همه فخر می فروشین که به به !اینی که پیدا کردم ،تکه !نامبر وانه !اصلا از آسمون اومده !فرشتست بابا !و بعد از کلی لاو ترکوندن ،به خودتون مییاین و سر سفره عقد نشستین !

وکیلم؟

ببببببببببععععععععععععععععععللللللللللللللله!

هل هل و کل و کل و رقص و شاباش و قر و این چیزا !

تا یکی دو ماه هم عزیزم و گلم و خوشگلم و این جمله ها ی عاشقانه و کم کم می بینین...دلتون واسه خودتون تنگ شده !

همش رفتین تو فضای اون آدمی که از تنهایی نجاتتون داده ،و حالا می خواین کمی هم خودتون باشین !

خانوم پا می شه !اول صبحه

کامبیز جون !

جون کامبیز!

می خوام برم کلاس شکار کوسه !

شکار کوسه ؟خانوم ما تهران دریا نداریم که !نمی شه بری کلاس پیانو؟من همیشه دوست داشتم کنار شومینه بشینم خانمم برام پیانو بزنه !

وا !!!پیانو چیه دیگه بابا !آدم خوابش می گیره !

پس برم گیتار برقی !یا اصلا دی جی شم !مد شده ها !

نه خانم ...عزیز دلم !برو یه ساز با اصالت یاد بگیر !

اه !تو اصلا من و دوست نداری !قولو قرارامون به همین زودی یادت رفت!!!

من فردا می رم کلاس پرورش شتر مرغ !

مرد هم کیفش و ور می داره و پناه می بره به سر کار .

خلاصه..اوضاع آروم آروم بدتر می شه...و عدم شناخت کافی وفرهنگ های متفاوت و متفاوت بودن دنیای این دو نفر و خواسته هاشون کار دستشون می ده !

البته این یه مثال برای کسایی بود که برای فرار از تنهایی به ازدواج فکر می کنن !

بار بارا دی آنجلس در کتاب "آیا تو آن گم شده ام هستی ؟"نکات جالبی رو درباره ازدواج و شناخت طرف مقابل بیان می کنه .او میگه:برای ازدواج عشق کافی نیست !

ارضای شهوت و گرسنگی جنسی،فرار از زندان تنهایی ،پر کردن خلا روحی خود ،تسلیم زرق و برق مادی شدن  و سازش های عجولانه و زود هنگام ،تفاوت های دینی و مذهبی ،تفاوت های اجتماعی و قومی و تحصیلی ،تفاوت های سنی فاحش ، صداقت کافی ، مسئولیت پذیری ، تعهد ،بررسی اینکه طرف مقابل رفتار های پر خطری برای ابتلا به ایدز و هپاتیت را داشته یا خیر ، از جمله عواملیست که باید قبل از ازدواج مورد بررسی قرار بگیرد .

و تازه اگر همه این مسائل بررسی شد ،می رسیم به اون بععععععععله جانانه !

حالا اما بعدش !

باز هم یه سری مسائل دیگه مثل هماهنگ نبودن در بر آوردن نیاز های جنسی طرف مقابل که امروزه بیش از ۶۰٪ علت طلاق های ایران را شامل می شود .عدم بر آوردن مسائل عاطفی ،ترس از آینده ،ترس از ترک کردن و جدایی ،مشکلات مالی ،تنوع پرست بودن در جنس مخالف ،بی توجهی و غرق شدن در کار ،حصار و حریم و مرز قائل نشدن برای خانواده ،و خاله زنک بازی و حسادت و تجمل پرستی و تحت تاثیر حرف های دیگران قرار گرفتن ،از عمده علت های سردی رابطه بعد از ازدواج می باشد.

با امید به اینکه توانسته باشم ،بحث کاملی را ارائه کرده باشم .از این به بعد پنجشنبه و جمعه ها ،هر هفته با بحثی جدید در خدمتتان هستم .

ازدواج

 

می خوام یه بحث راه بندازم.

درباره بحث شیرین ازدواج

خوب دوستان ...نظر کلیتون درباره این پدیده ء شیرین و جذاب که بعد از گذشت مدتی تبدیل به یه معضل  می شه  !!! چیه؟

اصلا به نظرتون چی می شه که یه زندگی که با عشق شروع می شه....تبدیل می شه به میدون جنگ و دعوا و عادت و طلاق و...این چیزا؟


قبلش از اینکه در بحث شرکت می کنین....کلی ممنونم

تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

 

 

 

موضوع انشا:تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟

 

روز شنبه تصمیم گرفتم به مشهد سفر کنم.شب قبل چمدانم را بستم و لباس گرم بر داشتم .صبح با کلی ذوق به راه افتادم.

در مشهد با اینکه هوا خیلی سرد بود ...اما دلم خیلی گرم بود.

آنجا رانندهایی داشت که وقتی می فهمیدند تو مسافری ,کرایه ها را دو برابر می گفتند .البته خوبی هایی هم بود و مهمترینش اینکه وقتی تو را تنها می دیدند ,متلک بارانت نمی کردند .البته اگر لباست تیره رنگ میبود  .

آنجا شهر مذهبی بود و برخی مرد ها ی فروشنده به صورت زن ها نگاه نمی کردند و منتظر می شدند تا زنها سمتی دگر را نگاه کنند تا آنها بتوانند سیر دلی از عزا در بیاورند.

و البته فکر کنم قانون یک نگاه حلال است ,را کاملا رعایت می کردند.در مشهد با پیر زنی آشنا شدم که دعایم کرد.او گفت:ایشالله امام رضا حاجتت بده ننه جون !

من لبخند زدم...مو های حناییش را که از روسری سپیدش بیرون آمده بود ,مرتب کردم و گفتم :خدا حاجتمو بده مادر !امام رضا

هم بنده ء خدا بود .

و آخوندی که کنار او ایستاده بود با غیظ گفت:استغفرالله !

گفتم:حاج آقا پناه بردن به بنده ,شرک آشکاره !و در عرفان منتقل کردن انرژی خشم....به دیگری ظلمه !

در مشهد در خانه ای به وسعت یک تنهایی ناب....خودم را با تماس های دوستانم محک زدم و دلم گرم شد که در این زمانه محبت های یخی...دوستانی واقعی دارم.

در این تعطیلات یک هفته ای در خانه ای سبز برای خودم معبدی ساختم که دف و سه تارو نوا به رقص  بود و دل و مهر و خدا ,جاری !

وامروز که بر می گشتم...هوا گرم تر می شد و نمی دانم چرا ...دلم سرد تر !

نمی دانستم آیا چشمی پشت آن دیوار شیشه ای به انتظار م هست یا نه؟آیا کسی با دسته گلی سرخ دلش برایم تنگ شده یا نه... !و در دلم کلی شاپرک بال بال می زدند تا هواپیما که نشست گوشیم را روشن کنم و ببینم اولین تماس از کدامین قلب است....اولین تماس پدرم بود با همان لحن آشنا !رسیدی بابا ؟

و در پس دیوار شیشه ای  ,راننده ای به انتظار بود که می گفت:

دربست !تاکسی دربست خانم !مسیرتون کجاست ؟

 

 


 

پ.ن :از همه دوستان پر مهری که در این مدت  مرا با پیام هایشان , از مهرشان دریغ نکردند...بی نهایت سپاس گزارم .