بادبادک بازی

                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                            

 

امروز بعد از حدود یک ماه  ،که دیگه دلم واقعا واسه بادبادک بازی تنگ شده بود راهی پارک پردیسان شدم .مثله همیشه چند کایت بزرگ تو دل آسمون مشخص بود و عده ای زیادی هم شدیدا تلاش می کردن تا کایت هاشون رو هوا کنن .

بادبادک بازی هم از اون بازی هایی بود و هست که منو بر می گردونه به کودکی !وقتی بادبادکم به دل آسمون رسید ...انگار خودمم دیگه رو زمین نیستم !

انگار یکی شدم باهاش و تو آسمونم ....و همیشه یه چیزی تو این بازی ناراحتم می کنه !اینکه نخ بادبادکم محدوه !تا یه حدی می ره بالا !و وقتی نخم تموم می شه احساس می کنم پای بادبادکم دردش می گیره !دوست ندارم احساس کنه اسیر منه !

از احساس اسارت متنفرم !حتی تو عشق !

و شدیدا به این جمله معتقدم :عشقت رو رها کن !اگر برگشت ،مال توست و اگر نه !حتما برای کسی دیگر است .

خلاصه بادبادکم به دل آسمون رسید و حسابی اوج گرفت ...خوش حال بودم که با خودم فکر کردم روی زمین بشینم و خیال پرواز را مزه کنم .تو آغوش خاک نشستم وچشمام رو بستم !با تصویر آسمون ،چند قطره بارون  صورتم و ناز کرد  و وای !!!

بی نظیر بود !عشق بازی زمین و آسمون شروع شده بود و من و بادبادکمم واسه خودمون با بارون عشق رو مزه مزه می کردیم .

دوستم هم ،هی با تمام تلاش سعی می کرد ،نخ بادبادکش رو جمع کنه و هی میگفت :الهه پاشو !خیس شدیم !هوا سرده !پاشو بادبادکت و بیار پایین !چی کار می کنی !

ای خدا !من و از دست این دختر نجات بده !پاشو  دیگه..........

ولی من واقعا دلم نمی خواست ،بین همه سلول هام فاصله افتاده بود انگار! شعف تمام وجودم رو گرفته بود !

بلند شدم و شروع کردم به دویدن !بادبادکم دنبالم می رقصید و او هم خوشحال بود .....

خدایا امروز اومدم اینجا تا ازت تشکر کنم  به خاطر بارون .به خاطر باد .به خاطر بادبادکم .به خاطر زندگی !و به خاطر تو یی که زیبا ترین زیبا یی !

 

زندگی

 

 

 

 

مامی جون...این زندگی یعنی چی؟همش همینه؟هی باید برم مدرسه بیام خونه !مشق بنویسم !تلویزیون نگاه کنم ،درس بخونم؟

خسته شدم .

به دخترکم نگاه می کنم .در ده سالگی رسیدن به این مرحله کمی زود است .در حالی که موهایش را باز می کنم تا برایش شانه کنم و ببافم از او می پرسم ،خوب اگر زندگی تو شبیه یه مزرعه بود دوست داشتی چه شکلی می شد؟

-دوست داشتم ،یه مزرعه سبز داشتم ،با کلی درخت !یه رودخونه وسطش داشت و...

میزارم یه کم تصویر مزرعه خیالی زیباش رو تو ذهنش ببینه و بعد می گم ،خوب به نظرت این مزرعه خود به خود سبز می شه؟

می گه نه !

می گم پس مراقبت می خواد !

میگه :بله مامی جون .خوب حالا تو از الان که کوچولویی ،مزرعت رو باید شخم بزنی و شروع کنی تقسیم بندیش کنی !

یعنی ،آرزوهات رو بشناسی !آرزوهات میشن دونه های مزرعت که می خوای  بکاری !تا برات سبز شن و ازشون مراقبت کنی !تلاش کنی تا وقتی بزرگ شدی مزرعه بزرگ و سبزی داشته باشی !

مثلا به مامان بگو،بزرگترین آرزوت چیه !

-اینه که انگشتم جادو شه !تا هر بچه ای رو می بینم که خونه نداره ،غذا نداره، با انگشتم سریع براش ظاهر کنم .می شه مامی جون مگه نه !

نگاهش می کنم .نمی خوام وارد بحث های ماورایی  شم !و می گم :پس اولین دونه ات می شه ساختن یه مرکز خیریه برای بچه های بی سرپرست !

حالا باید بری بشینی برای مامان نقاشی مرکز خیریه و اسمش و ما بقی دونه هات رو بنویسی و بیاری !

چشم مامی جون !پس چرا همه آدم بزرگا فقط می رن سر کار !میان غذا می خورن !با بچه هاشون بازی می کنن و می خوابن ؟تو مزرعشو ن فقط همین کارا رو کاشتن !

آره گلم .آدما با هم متفاوتن خوب !مزرعه هاشون هم متفاوته !یکی یه مزرعه سبز و دوست داره که توش انواع درخت ها و انواع گل ها هست

یکی یه مزرعه خشک و بیابونی و سرد رو دوست داره و عادت کرده به فضاش !

وای مامانی مزرعه من باید خیلی بزرگ شه !من دوست ندارم همش یه کاریو تکرار کنم !

بافتن مو هاش تموم می شه ...نگاهش می کنم و حس می کنم بیقراری روحش ،خیلی بیش تر از آن چیزیه که من فکر می کردم ...گاهی آدم ها تا پنجاه سالگی هم فکر نمی کنند که هدفشان از تولد چه بوده !از کجا آمده اند و به کجا خواهند رفت. شاکرم ،شاپرکی دارم که از ابتدای زیستن بیقرار نور است ....و می دانم کسی که می فهمد ،سخت تر خواهد زیست .

 

کوزه شکسته

 

خوب که نگاه می کنم ،صدای درخت ها رو می شنوم که تو رو صدا می کنن و برات شعر های عاشقونه می گن !باد رو می بینم که برات می رقصه و دست برگ ها رو می گیره و یه نمایش عاشقونه اجرا می کنه !گنجشک ها رو می شنوم که با اون حنجره کوچولوشون چطور برات عشقشون رو فریاد می زنن و آفتاب و مهتاب و زمین و آسمون هم که تابع اوامر تو هستن و به سهم خودشون عشقشون رو فریاد می زنن !و من ....هر چی تلاش می کنم عاشقت شم !باز احساس می کنم کمه !این کوزه وجودم کاش ترک بخوره !کاش در مقابل نامحدودیت ،اینهمه محدود نبودم!

گاهی از خودم می پرسم، 

 انسان تو چطوری عشقتو داد می زنی؟اصلا عشقی داری که فریاد بزنی ؟اصلا یاد خدا می کنی؟یا اینکه دنبال اینی که کوزتو ،آب طلا بدی و نگین کاریش کنی و با ظاهر کوزت سری تو سرا در بیاری؟

خدایا ،نمی دونم چطوری می تونم این دلم و بهت پس بدم !اما اگر می شد این کارو می کردم !

حس بچه ای رو دارم که دلش می خواد بزرگترین شکلات دنیا رو داشته باشه !و چقدر گریه می کنه تا بدستش بیاره !

خدایا می شه بزرگترین دل دنیا رو بهم بدی ؟نمی خوام نگین کاریش کنم یا آب طلا بگیرمش !نمی خوام بت خونش کنم و خاطرات و معشوق های زمینی رو توش بچینم ،می خوام فقط بدمش به تو !مال خود خود خودت !...می شه توش خونه کنی !می خوام مثه اون گنجشک کوچولو برات جیک جیک کنم ...می خوام مثله باد برات برقصم و مثله آفتاب تو انتظارت بسوزم .می خوام نمی دونم ....یه جورایی توجهت و جلب کنم !

فکر کنم باید این کوزه وجود و شکست!آره راهش اینه ...خدایا آماده ام تا بشکنیم .چون می دونم با هر سختی و سنگی که بهم می زنی ...با هر دردی که تو زندگیم می دی ،می خوای کوزم رو بشکنی تا یه کوزه جدید ،بزرگتر و محکمتر بهم بدی !وای خدایا ،شکر !الان می فهمم چرا انسانم !چون می تونم بیشتر از یه گل سرخ عاشقت شم !چون می تونم  منتظر رسیدن هدیه های تو باشم !هدیه هایی که ظاهرشون شبیه درده و دلت رو ترک می ندازه و باطنشون وسیله ایه برای محک زدن عشق،تسلیم بودن و انسان بودن!

الان می فهمم ... چرا هر چه از دوست رسد نکوست ....آخ بیشتر از قبل عاشقتم !

یبوست احساسی

 

 

 

دنیای عجیبی است .چند سال پیش خود شناسی ارزشمند بود و مارا به خدا شناسی می رساند و در مرحله خودشناسی بود که نقاب های مختلف انسانی هر روز کم و کم تر می شد تا ما به خود نهایی برسیم و تظاهر نکنیم و به باطن بیشتر از ظاهر توجه کنیم و امروز ....

همه چی عکس شده !وقتی خودت هستی ،بی نقاب !می گویند :نه !این درست نیست !تو سیاست نداری !ساده ای !بلد نیستی زبون بریزی !می گم من از مجیز گفتن و چاپلوسی خوشم نمیاد !می گن :اشتباه می کنی !قربون صدقه رفتن مجیز گفتن نیست !عزیزم فدات شم ،قربونت برم الهی !بگو !خودتو نگران طرف نشون بده !آسمون ریسمون بباف !حرف بزن !سکوت نکن !سکوت آدما رو اذیت می کنه !

می گم :وقتی قلبا این حس رو ندارم ،نمی تونم نقش بازی کنم !پس می شه چاپلوسی !

می گه :خوب کلات پس معرکس !اوضات از اینی هم که هست بدتر می شه !این یه تیکه زبون نمی دونی چه می کنه !بابا بچرخونش !نمیمیری والله !

نگاهش می کنم ....نمی دانم چه بگویم !می دانم که هرگز حاضر نخواهم شد ،نقاب بگذارم و مجیز کسی را گویم !و جز جدید ترین محصولات شیرین عسل قلمداد شوم !

می دانم تا این قلب گواه ندهد ،احساس جاری نخواهد شد .

حال بگذار بگویند ... یبوست احساسی و کلامی  دارم!

هنوز به اعتقاداتم پایبندم !به اینکه زندگی حرکتی است ظاهری که ما ،با در پی باطنش بودن به سلوک و کامل شدن می رسیم و به هیچ قیمتی باطن را فدای ظاهر نخواهم کرد .

به خودم و قلبم خیانت نخواهم کرد !وقتی کلام بی ارزش شد و لغلغه زبان !وقتی نقاب های دروغین به چهره ام نشست ،دلم آرام آرام غرق می شود و می میرد و من می خواهم دلم ناخدای کشتی ام باشد ....من عزم اقیانوس کرده ام !نمی خواهم در برکه ای تاریک ،لجن بزنم !و به خودم خیانت کنم !

 

که  بزرگترین دشمن انسان خودش است !

روز عشق مبارک

 

در چشمانت خیره می شوم

لبخند می زنی

به آغوشت می کشم

تا هیچ فاصله ای نباشد

آرام

در گوشت زمزمه خواهم کرد:

روز عشق مبارک....

 

 

روز عشق

وقتی تعطیلاتی پشت هم از راه می رسه ،یکی از تفریحات می شه رفتن و تو خیابونا دور زدن !و از همه جالبتر برام این بود که به جز سوپر ها و نانوایی ها امروز عروسک فروشی ها هم باز بودند و دکور همه آنها با عروسک های قرمز جور واجور تزیین شده بود .

اصلا روحیه آدم شاد می شه ...کاش هر روز روز عشق باشه!

 

 

 

هستی، که با وسواس و دقت داشت عروسک ها رو بررسی می کرد تا برای ولنتاین ،یکی را انتخاب کند ،پرسید :چرا همه مغازه ها این عروسک گوسفند رو دارن !به نظرت معنی خاصی داره؟

گفتم :آره عسل دلم!گوسفند سمبل عشقه !البته  تو مکاتب بودایی اینطور تعریف شده و حالا نمی دونم اتفاقی یا آگاهانه امسال هم عروسک ولنتاین رو گوسفند انتخاب کردن !

یه کم با تعجب نگام کرد و گفت:چه ربطی داره؟

 

 

گفتم :خوب تو چی فکر می کنی؟گفت:خوب عشق قشنگه !گوسفند هم قشنگه !یه چیزی بگم مامی  اخم نمی کنی؟قول می دی؟

گفتم :بستگی داره !دستم را دو دستی گرفت و با لبخند شیرینش گفت:ببین چشای گوسفند رو ،نیمه بسته شده !لباش و ببین رو به بالاست و لبخند می زنه !.اشکان هم هر وقت با دوستش حرف می زنه ،چشاش نیمه بسته می شه و لبخند می زنه و صداش هم آروم میشه !تازه غزاله ،هم همین طوره !من فکر کنم به خاطر این بوده !

 

 

گفتم :هستی !!!

نگاهش کردم !نمی دونستم چی بگم ! اصلا واقعا چرا گوسفند رو از بین اینهمه حیوان برای اینکه سمبل عشق باشه انتخاب کردن ؟

 

 

و اومدم اینجا یه تحقیقی بکنم که خوب نتیجه ای نداد .ولی به یه تست جالب برخوردم که گفتم بزارم شمام استفاده کنین .

پیشاپیش روز عشق به همه  مبارک...و قبل از اینکه جواب تست رو بخونین برای خودتون جواب بدین !نتیجش خیلی با مزس !

عاشق باشیم !

 

 

تست عشق-روانشناسی عشق و علاقه-روانشناسی شخصیت عشقی.ravanshenasi shakhsiat eshghi

 

سناریوهای زیر تلاش می‌کنند که دیدگاه شما نسبت به عشق را توضیح دهند.

 

1- پایان دنیا نزدیک است. اگر فقط بتوانید یک نوع از حیوانات را نجات دهید، کدام را انتخاب می‌کنید؟

الف : خرگوش

ب : گوسفند

پ : گوزن

ت : اسب

 

 

2- به آفریقا رفته‌اید. به هنگام بازدید از یکی از قبیله‌ها، آنها اصرار می‌کنند که یکی از حیوانات زیر را به عنوان یادگاری با خود ببرید. کدام را انتخاب می‌کنید؟

الف : میمون 

ب : شیر

پ : مار 

ت : زرافه

 

 

3- فرض کنید خطای بزرگی انجام داده‌اید و خداوند برای مجازات شما تصمیم گرفته است که به جای انسان، شما را به صورت یکی از حیوانات زیر در آورد. کدام را انتخاب می‌کنید؟

الف : سگ

ب : گربه

پ : اسب

ت : مار

 

 

4- اگر قدرت داشتید که یک نوع از حیوانات را برای همیشه از روی کره زمین نابود کنید، کدام را انتخاب می‌کردید؟

الف : شیر

ب : مار

پ : تمساح

ت : کوسه

 

 

5- یک روز، با حیوانی برخورد می‌کنید که می‌تواند با شما به زبان خودتان صحبت کند. دلتان می‌خواهد که کدامیک از حیوانات زیر باشد؟

الف : گوسفند

ب : اسب

پ : خرگوش

ت : پرنده

 

 

6- در یک جزیره دور افتاده، تنها یک موجود زنده به عنوان همدم و همراه شما وجود دارد. کدامیک را انتخاب می‌کنید؟

الف : انسان

ب : خوک

پ : گاو

ت : پرنده

 

 

7- اگر قدرت داشتید که هر نوع حیوانی را اهلی و دست‌آموز کنید. کدامیک از حیوانات زیر را به عنوان حیوان خانگی خودتان انتخاب می‌کردید؟

الف : دایناسور

ب : ببر

پ : خرس قطبی

ت : پلنگ

 

 

8- اگر قرار بود برای 5 دقیقه به صورت یکی از حیوانات زیر در می‌آمدید، کدامیک را انتخاب می‌کردید؟

الف : شیر

ب : گربه

پ : اسب

ت : کبوتر

 

 

تحلیل تست:

1- در زندگی واقعی، برای چه نوع آدمهایی جذابیت و کشش دارید.

الف: خرگوش– کسانی که دارای شخصیت دوگانه هستند، به سردی یخ در ظاهر اما به گرمی آتش در باطن

ب: گوسفند– مطیع و گرم

پ: گوزن– زیبا و آداب دان

ت: اسب- کسانی که غیرقابل جلوگیری، بی‌بند و بار و آزاد هستند.

 

2- در فرایند ابراز عشق و درخواست ازدواج، کدام رویکرد برای شما خوشایندتر و موثرتر است.

الف: میمون – مبتکر و باذوق که هیچگاه احساس خستگی نکنید.

ب: شیر- سرراست، صاف و پوست کنده به شما بگوید که دوستتان دارد.

پ: مار- دمدمی مزاج، پر نوسان، نفس گرم و عشق سرد

ت: زرّافه- صبور، هرگز شما را رها نکند.

 

3- دلتان می‌خواهد معشوقتان چه عقیده‌ای درباره شما داشته باشد.

الف: سگ- باوفا، صادق، ثابت قدم

ب: گربه- شیک و زیبا

پ: اسب- خوش بین

ت: مار- انعطاف‌پذیر

 

4- چه اتفاقی باعث می‌شود که شما رابطه‌تان را قطع کنید/ از چه خصوصیتی بیش از همه نفرت دارید.

الف: شیر- متکبر و خودخواه، امر و نهی کن

ب: مار- هیجانی و دمدمی مزاج، نمی‌دانید چگونه او را خوشحال کنید.

پ: تمساح- خونسرد، بیرحم، سنگدل

ت: کوسه- ناامن

 

5- دوست دارید چه نوع رابطه‌ای با او برقرار سازید.

الف: گوسفند- سنتی، بدون آن که چیزی بگوئید او بفهمد چه می‌خواهید، ارتباط برقرار کردن از طریق قلب‌ها.

ب: اسب- هر دو بتوانید درباره همه چیز با هم صحبت کنید، هیچ چیز مخفی در میان نباشد.

پ: خرگوش- رابطه‌ای که همیشه خود را گرم و عاشق او حس کنید.

ت: پرنده- رابطه‌ای پایدار و طولانی و بالنده

 

6- آیا به او خیانت می کنید.

الف: انسان- شما به جامعه و اخلاقیات احترام می‌گذارید، پس از ازدواج هیچ کار خلافی نمی‌کنید.

ب: خوک- نمی‌توانید در مقابل تمایلاتتان مقاومت کنید، به احتمال زیاد خیانت می‌کنید.

پ: گاو- خیلی سعی می‌کنید که چنین کاری نکنید.

ت: پرنده- شما هرگز نمی‌توانید استوار و ثابت قدم باشید، شما واقعاً برای ازدواج مناسب نیستید و نمی‌خواهید تعهدی بپذیرید.

 

7- درباره ازدواج چه فکر می‌کنید.

الف: دایناسور- شما خیلی بدبین هستید و فکر می‌کنید این روزها دیگر ازدواج سعادتمندانه وجود ندارد.

ب: ببر- شما به ازدواج به صورت یک چیز گرانبها فکر می‌کنید. پس از آن که ازدواج کردید، پیوند زناشویی و همسرتان را بسیار باارزش و گرامی می‌دارید.

پ: خرس قطبی- شما از ازدواج می‌ترسید، فکر می‌کنید آزادیتان را از شما خواهد گرفت.

ت: پلنگ- شما همیشه طالب ازدواج بوده‌اید ولی در واقع، شناخت دقیقی از آن ندارید

 

8- در این لحظه، به عشق چگونه فکر می‌کنید.

الف: شیر- شما همیشه تشنه عشقید و می‌توانید هر کاری برای آن بکنید اما به راحتی در دام عشق نمی‌افتید.

ب: گربه- شما خیلی خودمحور و خودخواهید. شما فکر می‌کنید عشق چیزی است که می‌توانید به دست آورید و هرگاه که خواستید آن را دور بیاندازید.

پ: اسب- شما نمی‌خواهید در قید و بند یک رابطه پایدار قرار بگیرید. به هر چمن که رسیدی گلی بچین و برو

ت: کبوتر- شما به عشق به صورت یک تعهد دو طرفه فکر می‌کنید


 

سایه عزیزم دلتنگت خواهم شد ....

 

 

عده ای نگران مرگ خویش هستند و من نگران زنده بودن  !عده ای حتما در مراسم ختم دیگران شرکت می کنند تا در مراسم ختمشان حتما شرکت کنند و من هیچگاه نفهمیده ام که وقتی مردم ، چه فرقی دارد که هزار نفر سر مزارم باشند یا ده نفر !

چه فرقی دارد که جسدم را بسوزانند یا کفن کنند و به خاک بسپارند یا با بهترین لباس هایم در تابوت بگذارند .چه فرقی دارد که آرامگاه خانوادگی داشته باشم یا در بیابان دفن شوم !

وقتی مردم ....مردم دیگر !از دست سرویس دادن به این جسم سمج راحت شده ام .

و احساس می کنم دیگر اسیر نیستم و رها می توانم به هر کجا سرک بکشم .چون طبق قوانین، هیچ انرژی از بین نمی رود و فقط از شکلی به شکل دیگر تغییر شکل می دهد.من هم ترکیبی از ماده و انرژی و آگاهی هستم .

پس با مرگ تمام نمی شوم ،فقط تغییر شکل می دهم و بی نهایتی می شوم که دیگر بعد مکان شامل حالش نمی شود .

می دانم وقتی روح باشم ،تضاد خواهم داشت و زمان شامل حالم خواهد شد .می دانم باز کسی گوشم را خواهد گرفت و از آن دنیا هم بیرونم خواهد کرد ولی فقط یک چیز ناراحتم می کند .

وقتی بمیرم ،سایه نخواهم داشت .

و بی سایه خواهم شد .می دانی سایه ام ،همراه همیشگی باوفای من است !به قول دون خوان ،سایه ام اقتدار من است !و حالا نمی دانم بعد از مرگ اقتدار من چه خواهد بود؟

شاید اقتدار من در وسعت دنیا جا نشود .آری .وقتی مردم حتما در زمین زندگی نخواهم کرد .دوست دارم به سیاره زحل بروم و مزرعه ای از جنس سنگهای آسمانی داشته باشم و یک موجود فضایی را بیابم که گاه گاهی چند کلامی با هم حرف بزنیم و تلسکوپی با ذرات نانو درست کنم و گاه گاهی از آنجا، با تلسکوپم ،زمینیان را ببینم و خوش حال باشم که دیگر زمینی نیستم !تا حرص اموال بزنم و در قید ارثیه باشم و به دنبال یک لقمه نان برای این شکم وامانده ،خودم را به آب و آتش بزنم !

آری وقتی مردم ،اجاره خانه و کرایه ماشین و لباس و ویزا و این چیز ها هم لازم ندارم !پس می توانم ،راحت همه دنیا و کهکشان را بگردم !البته نمی دانم واقعا آن دنیا هنوز پولی شده یا رایگان است که اگر پولی باشد که واویلا !آنجا هم باید غم نان داشت و زیر دست بود و بله قربان گفت !اما با چند روح که دیروز صحبت می کردم ،همگی راضی بودند .از یارانه و قبض موبایلو نوسانات بازار سهام خبری نبود و فقط یکیشان گاه گاهی دلش برای قرمه سبزی تنگ می شدو دیگری برای قهوه !که گفتند آنهم راه حل دارد !به راحتی وارد بدن کسی می شوند و جسم را به نوعی تجربه می کنند !البته من به آنها گفتم که کار خوبی نمی کنند باید بروند و زندگی جدیدی را ،بی تن شروع کنند !ولی خوب دلشان نمی خواست !می گفتند :آن دنیا از عشق و عاشقی خبری نیست !و این خیلی بد است که هم در دنیا تنها باشی و هم در بعد از دنیا !دلشان عشق می خواست ومی گفتند،تن ندارند که عاشق شوند !و من تازه فهمیدم که عشق فقط به دل مربوط نمی شود !عشق تن می خواهد حتی در دنیای ارواح !

گفتند حوصله اشان سر نمی رود و همه چیز عالی است و خوش می گذرد !البته نگفتند که اقتدار ما آنجا چه خواهد بود فقط یکیشان که ازمان قاجار بودو اهل سلوک ،گفت :اعمالت اقتدار تو خواهد بود و پاکیش وسعتت و ضلالتش ،زنجیر هایت !

و من فهمیدم که ای داد بیداد !آن دنیا هم باید و نباید ادامه دارد و خوب و بد هست و رییس و برده بودن باقی !

حالا نمی دانم ،دارم تلاش می کنم که حداقل آن دنیا رییس باشم !یادتان باشد اگر بعد از صد ها سال ،مردید و گذرتان به زحل افتاد ،سری به من بزنید !آنجا خواهم بود و روی این قضیه کار خواهم کرد که آیا می شود این انرژی تبدیل به نوع دیگری نشود و کلا از بین برود یا خیر ؟!!!

 

 

 

 

 

 

آفتاب

 

امروز داشتم کتاب انسان از منظری دیگر را می خواندم که البته بسیار کتاب عالی و کم نظیریست که تالیف استاد ارجمندم ،جناب استاد محمد علی طاهری، است و به شعری برخوردم از اشعار حضرت سعدی:

پرتو خورشید عشق ،بر همه افتد، ولیک

                                                

                                         سنگ به یک نوع نیست ،تا همه گوهر شود

 

و شاید بیش از ده بار این بیت را بلند بلند می خواندم و هر بار لذتی وصف ناشدنی می بردم !چرا که آفتاب را ببین !بی انتظار فقط می تابد !برایش فرقی نمی کند من سردم است یا نه !من دوستش دارم یا نه !او می تابد !

و حال خودمان را بررسی می کنم .تا محبتی می کنیم ،منتظر پاسخ می شویم که مراتب سپاس گزاری را از ما بعمل آورند و ...تا کمی عشق می دهیم ،می خواهیم چون جارو برقی دل طرف را هم بمکیم تا نکند هنوز چیزی برای دادن و بخشیدن داشته باشد . اگر مورد مهر واقع می شویم ...باور نمی کنیم و موضوع را از زوایای مختلف بررسی می کنیم. حریص شده ایم  و هر روز از حقیقت  وجودیمان بیشتر فاصله می گیریم.  هر روز گم تر و تشنه تر می شویم ! چون   آفتاب بودن را فراموش کرده ایم .

بگذریم که هنوز به تعداد انگشت ، هستند کسانی که چون آفتاب ،بی انتظار می تابند و این ذهن ماست که نمی گذارد مهتاب باشیم و نور عشقشان را در دل ذخیره کنیم و در این آسمان تاریک انسانیت ،آرام بگیریم و مهرشان را تحلیل نکنیم که چرا می تابند؟و چرا من ؟و چرا و چرا و چرا ...

شاید اگر شاهد باشیم و تسلیم و طعم عشق بی بهانه اشان را بی اینکه پی دلیل باشیم بچشیم ما هم به قول سعدی ،گوهر شویم نه سنگی معمولی !و ما هم مست عشق شویم و بتوانیم روزی مهتاب باریکی در آسمان زندگی نباشیم ...شاید بتوانیم ما هم آفتاب شویم تا اگر خواستیم عشق را نتابانیم نتوانیم !!!چرا که تار و پودمان عاشق شده !

 

بار الهی ،بیش از پیش عاشقم کن !


پ.ن:از همه دوستان عذر می خواهم که نتوانسته ام درپست های جدیدشان کامنت بگذارم ...فکر می کنم اشکال از این اینترنت کم سرعت باشد ... امابه یادتان هستم

هوا

 

کاش مولکول هوایی بودم

 

که تو نفس می کشی

 

آنگاه چه ساده

 

با تو می زیستم

 

در رگ هایت جاری می شدم

 

 قلبت را می بوسیدم

 

و در تو می مردم !

 

دل یویو یی

 

 

 

آدم بزرگ ها هم یویو بازی را دوست دارند.

دقت کرده ای؟

فقط نوع اسباب بازی یو یو شان متفاوت است .آدم بزرگ ها ،نخی می بندند به دل آدم بزرگ دیگری !و یویو بازی می کنند !و تا نخ یو یو را پاره نکنند و دلش را اساسا زخمی و تکه پاره نکند و چند بار به در و دیوار نکوبند و به دورترین نقاط پرتاب نکنند ،خیالشان آرام نمی گیرد !

درست مثل کودکی...که تا دل و قلوهء عروسک و ماشینشان را بیرون نمی ریختند ،آرام نمی گرفتند .

یک خواهش دارم از همه ء آدم بزرگ های عزیز:

بچه های بزرگ،دل آدم ها اسباب بازی نیست !لطفا کمی،فقط کمی !!! مهربانتر برخورد کنید .

متشکرم !

آغوش

 

 

چله نشسته بودم

 

برای خیال خیس آغوشت

 

چکیده ام همچو شمع

 

در فراق عطر گیسویت

 

دل من سوخت در فراقت

 

همچو پروانه گرد شمع

 

رخ بنما جان من جانا

 

بی تابم

 

بیتاب دیدن رویت

حلقه

 

 

دخترک به راه افتاده !جامدادیش را گم کرده !ولی نمی داند دلش چرا بی تاب است !همه جا را می گردد !کلاسش ،کیفش،ماشینش ،اتاقش !از جامدادیش اثری نیست !با خودش می گوید چندخودکار و مداد ارزش ندارد !اما باز دلش بی قرار است !انگار تکه ای از وجودش را نیز گم کرده !همچون کودکیش بغض می کند ،زانوهایش را بغل می کند و گوشه ای می نشیند !سعی می کند باور کند بزرگ شده !مادر شده !و دیگر باید همچون خانم ها رفتار کند !اما دلش نمی خواهد !دنیای آدم بزرگ ها را دوست ندارد .طبق عادتش می خواهد با انگشتری که سالهاست در دستش است بازی کند ...لمس این حلقه همیشه آرامش می کند.

اما

انگشترش نیست !

انگار برق وجودش را می گیرد !به یاد می آورد چرا دلش اینهمه  بی قراری میکرده!صبح انگشترش را وقتی سر کلاس بود در آورده و در جامدادیش گذاشته بود !و حالا !!!!هر دو راگم کرده بود !اشک هایش جاری می شود !به سراغش می آید !دخترک گوشه ای نشسته واشک هایش نمی ایستد !مادر که باور نمی کند دخترک دل داشته باشد می پرسد :

چی شده؟مادرتم اگر می مرد گریه نمی کردی تو !

 دخترک می گوید جامدادیم گم شده ! و چانه اش می لرزد ........

 مادر هاج و واج نگاهش می کند و آهی می کشد و می رود !به یقین مهر دیوانگی را با تایید بیشتری بر پیشانی دخترکش می کوبد !

دخترک خودش را در آغوش می کشد و چشمانش را می بندد.سال ها پیش رابه یاد می آورد که دست در دست معشوق ،برای جشن اولین سالگرد عشقشان راهی خرید شدند.همه خاطرات جلوی چشمانش رژه می روند .روزی که او و عشقش انگشتری را انتخاب کرده و با هم پیمان بستند که تا ابد عاشق باشند ...و او در تمام این سالها به عشق پایدار مانده بود وانگشتریش را هیچگاه از خود دور نکرده بود .حتی در تمامی سالهایی که بی معشوق می زیست و دم بر نمی آورد .حتی در تمام سال های بی کسی اش باز انگشتر عشق را از خود دورنکرده و در گوشه ای از جعبه جواهراتش نیانداخته بود وبه عشق پایدار مانده بود.

و امروز نمیدانست بعد از گم شدن انگشترش ،آیا عشق را هم گم خواهد کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

گلیم بخت

 

 

 

 برف که  می بارید

 

گلیم بختم را در ایوان پهن کردم

 

شاید سپید پوش شود !

دانه

 

 

 

دانه ای هستم در دل خاک

 

تشنه ی رستن

 

تشنه ی آفتاب

 

تشنه ی آبستن شدن

 

جوانه زدن

 

تشنه ی

 

شکافتن

 

وصال

 

به تو نور من

 

دور من

 

به تو نای من

 

دین من

 

به تو

 

همدمم

 

مرهمم

 

به تو جان من

 

رب من

 

آخ تشنه ام

 

دیوانه وار!

 

جان من

 

نظری!

 

الوصال !

خانه خیالی

 

 

در خیابان به راه افتاده ،سر در گم در خویش است .به مغازه ها نگاه می کند ظروف آشپزخانه ،مبلمان ،پرده های زیبا ،فرش ،در خیالش تک تک آنها را انتخاب می کند و در خانه ای خیالی می چیند .

آه قاب عکس ها را فراموش کرده !چند قدم جلوتر چند قاب زیبا  را نیز انتخاب می کند و در خانه اش روی دیوارکنار  شومینه ،می آویزد .دختر و پسری را می بیند که دست در دست، از کنارش رد می شوند و محو یکدگر شده اند .

لبخند می زند ...امید وار است این محو بودن ادامه دار باشد و به سال برسد لااقل !

به تصویر خیالی خانه اش باز می گردد همه چیز را چیده ...فقط عشق کم دارد و همسری که از راه برسد و او با بوسه ای به استقبالش بشتابد ...

به کودکیش باز می گردد و عهدی که با خود بست !همیشه عاشقانه زیستن !و امروز که دیگر روبه پیری است می فهمد چقدر امروز  عشق معنای متفاوتی دارد .

عشق ،بسته به میزان دارایی پدر ،کم یا زیاد می شود .بسته به ویلای مادرش یا حساب سر انگشتی ارثیه اش ،بسته به میزان توده چربی ها و لاغر بودن ،بسته به میزان درآمد ماهانه خودش ،اتوموبیلش و خیلی چیز های دیگر تعریف می شود و میزان ماندگاریش !خدا داند .

و میزان عشق هایی که برای گذراندن زندگیست ،بسته به روابط جنسی است و تا زمانی ماندگار است که هوسی جدید تر را بیابند و اسیر دلبری های دیگری شوند .

دلش می گیرد !کاش همان روزگار کودکی بود که چادر نماز مادرش ،کشتی خیالیش  می شد و آنرا  روی زمین پهن می کرد و با مرد خیالیش در آن اقیانوس ها راه را می پیمود .کاش دلش امروز نیزکه به همان چند بیسکویت کرم دار  که آذوقه راهشان بود خوش بود ،خوش می بود و زندگی و عشق و اعتماد ،در واقعیت اینقدر بازی  پیچیده ای نبود .

کاش خوشبختی ساده بود و نقاب نداشت !کاش عشق نیز نقاب نداشت  و تو وقتی عاشق می شدی دل محبوب را می دیدی .درست مثل دانه های انار ...که سهراب می گفت : دلشان پیداست.و خودت سعی نمی کردی حدس بزنی که آیا باید روی او حساب کنی یا نه؟

خانه ئ خیالیش را از ذهن همچون کاغذی مچاله می کند و به دور می افکند و دست خودش را عاشقانه می گیرد و از کنار همه مغازه ها با سرعت رد می شود و امروز می فهمد تنها زیستن چرا اینقدر سخت تر ولی امن تر است .

و امروز می فهمد ،بی اعتمادی و بی عشقی را و اینکه ،چرا کسی نمی خواهد زنده گی را زندگی کند....

 

 

هجر

 

غروب ،

 

آفتابی ست

 

سوخته در وصل زمین

 

ودل من

 

مهتابی ست

 

سوخته در وصل آفتاب

 

و زمین،

 

 حجابیست

 

ابدی

 

بین دو وصال

این یک گاگول است؟

 

 

تلفنم زنگ می خورد با خوش حالی از اینکه دوست دیرینه ام پشت خط است گوشی را بر می دارم .سلام !

صدایی بی رمق سلام می کند و می گوید که می خواهد ببینتم ...می گوید دلش سنگین است !

سر قرار حاضر می شوم ، دخترک غمگینی را به جای دوست همیشه شادم می بینم ...انسانی که رو به انتهاست .

صدایش می زنم .عصبی است .می گوید :مرا گاگول صدا کن ! گاگول !

بغلش می کنم ،اشک هایش جاری می شود .آرام که شد شروع می کند .

-فرهاد را یادت هست؟

-فرهاد ...همونی که قرار بود باهاش ازدواج کنی و جواب رد بهش دادی ؟

آره !

-آره خوب چی شده حالا؟

-یادته می گفتم اگر فقط یه مرد تو دنیا هنوز باشه که واقعا مرد باشه فرهاده !

-آره!

ما ارتباطمون قطع نشده بود، بعد از گفتن نه من برای ازدواج ،دوستیمون ادامه داشت .من دوستش داشتم و او با حرف هایی که برایم می زد ،رفتار هایی که می کرد ،هر روز   دلبسته تر می شدم .تا اینکه چند شب پیش براش یه اس ام اس فرستادم .حالش رو پرسیدم .سریع بعدش یک خانومی زنگ زد بهم و هر چی فحش بلد بود نثارم کرد .گوشی را قطع کردم !گفتم حتما خط رو خط شده .چند دقیقه بعد اس ام اسی گرفتم از خط فرهاد و حر ف هایی که اصلا باورم نمی شد ...اما باز اعتنایی نکردم .

امروز دوباره یک خانومی به من زنگ زد و باز هر آنچه دلش خواست نثارم کرد و گفت دست از سر شوهرش فرهاد بر دارم !

باز باورم نشد .به دوست صمیمیش زنگ زدم ،همه داستان را برایش تعریف کردم .او در کمال آرامش گفت:فرهاد ازدواج کرده !از من عذر خواهی کرد و گفت :فکر کن همه آن حرف ها را به من زدند !

ته مانده غرورم را جمع کردم ...تشکر کردم و ایستاده همچون شمعی خاموش شدم .

صدایش هنوز در گوشم بود الهه !چند روز قبل بود که می گفت:عاشقم است که من همه کس و همه چیزش هستم  که نمی تواند بی من زندگی کند!

فکرشو بکن الهه !کسی که می گفت عاشق است و جز من نمی تواند کسی را دوست داشته باشد  !کسیکه می گفت من همه زندگیش هستم !کسی که به من می گفت:تو همه کس منی !

چه راحت مرا یک گاگول فرض کرد !چقدر ارزش کلمه ها کم رنگ شده !چقدر حالم از کلمه عشق بهم می خوره !!من فقط یه عروسک احمق بودم براش !اره فقط یه عروسک !به پیشونیم نگاه کن !نوشته این دختر یک احمق است؟

یا این یک گاگول است؟

به کی اعتماد کنم؟

خدایا به کی اعتماد کنم ...


و من به زندگی کلمه هایی نگاه می کنم که همچون عروسک های خیمه شب بازی ،در دهان آدم ها می چرخند و می رقصند بی آنکه سناریویی  درپی داشته باشند ....

 

خانواده

 

مرد از سر کار برگشته .با خستگی چراغ را روشن می کند .کاپشنش را در می آورد و روی کاناپه می اندازد .

خانه سوت و کور است و این سکوت او را می آزارد .تلوزیون را روشن می کند و راهی آشپزخانه می شود .یخچال را باز می کند !به قوطی کنسرو ها لبخند می زند ....دوستان با وفایی بوده اند برایش در تمام این سالها !یکی را انتخاب می کند .

نای گرم کردن کنسرو هم ندارد .تصویر فرزندش را در ذهن می بیند ،دلش برایش تنگ شده !در خیالش او را به آغوش می کشد و روی تختش ولو می شود .

چقدر زندگیش از آنچه در رویا هایش داشت دور شده اند .چقدر این تنهایی لعنتی دست از سرش بر نمی دارد !چقدر دلش می خواست خانواده ای گرم داشت ،و فرزندانی که از سرو کولش بالا می رفتند و سر به سرش می گزاشتند ...چقدر دلش برای حس زندگی و زنده بودن تنگ شده ...

چشمانش را می بندد و نمی داند کی به خواب می رود تا صبح دوباره آفتاب طلوع کند و او را بیدار کند و راهی سر کارش !و او باز از خودش ،آرزوهایش ، فرار کند و  پشت شلوغی کارش پنهان شود .


مرد از سر کار بر می گردد ،چراغ خانه اش روشن است  و صدای بچه ها از پشت در شنیده می شود.کلید را در، در که می اندازد صدای بچه ها را می شنود...بابا آومد !بابا اومد !و پسرش را می بیند که دستانش را باز کرده تا او را بغل کند و دخترکش را که چهار دست و پا به سویش می اید .و بانویی که با قاشق چوبی که در هوا می چرخاند ،به سمتش می آید و می گوید:سلام عزیزم ،خسته نباشی .

بزار کمک کنم کاپشنتو در بیاری .روز خوبی داشتی؟

و بوسه ای که گونه اش را نوازش می کند.

زندگی در جریان است ،زمان را برای این لحظات ساده ولی شیرین نباید از دست داد ....عمر هر یک از ما در این تنهایی ها بی لذت دارد می گذرد ....

 

 

بیا زندگی را زنده گی کنیم .

 

 

 

بذر عشق

 

 

 

 

بیلچه ءدلم را ندیدی ؟

 

باید بذر عشق بکارم

 

باید شخم بزنم

 

دنیا را

 

از سیاهی

 

تا سبز شود

 

زندگی سرخمان

گرسنه

 

 

 

 

 

 چنان گرسنه ئ حضورت هستم

 

که هیچ فریادی نیز

 

سیرم نمی کند جانا

 

تمام حنجره ام

 

سلول هایم

 

وجودم

 

روحم

 

دلم

 

جانم

 

نفسم

 

قلبم

 

تو را می خواند